2737
2734
عنوان

سلام داستان هر روزه 473

182 بازدید | 14 پست


#پارت_473


که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: «دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!» سر در نمی‌آورد چه می‌گویم و می‌دانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: «عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!» و به هر زبانی بود، سعی می‌کردم راضی‌اش کنم و راضی نمی‌شد که اصرار می‌کرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: «سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!» و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی می‌کرد که به آرامی خندید و گفت: «نه بابا! بی‌خیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، می‌فهمیدم تو هم نگران الهه‌ای! هنوزم تو برای من مثل برادری!» و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد.


ولی مجید همچنان گرفته بود و می‌دیدم از لحظه‌ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه‌اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدت‌ها می‌خواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریه‌ای در خانه بود که هر لحظه از فتنه‌انگیزی‌های شیطانی‌اش در هول و هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخی‌هایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسباب‌کشی که امشب می‌خواستیم در خانه‌ای که خدا به دست یکی از بندگانش بی‌هیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» چشم‌هایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم...

ادامه دارد...


فالوم کنید رمان میذارم    


#پارت_474


لب ایوان نشسته و گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ غروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و مجید از هر بهاری دلپذیر‌تر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی می‌کردیم. هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بی‌قراری می‌کرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و برکت شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه‌های حکیمانه مامان خدیجه و محبت‌های مادرانه‌اش، وضع جسمی‌ام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و شادابی‌ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمی‌توانست با دست راستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد می‌کشید.


حالا یکی دو روزی هم می‌شد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که می‌گیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذره‌ای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمی‌شد که هر روز به هر بهانه‌ای برایمان تحفه‌ای می‌آورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که مرتب به خانه و نخلستان پدر سر می‌زد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد، ولی پدر و نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر می‌گذراندند، بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمی‌گرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه می‌ترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی جواب سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و مجید بود و...

ادامه دارد...

#رمان_تایم📖


فالوم کنید رمان میذارم    

*اَنامجنون حسین*:

#پارت_475


و وقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمی‌توانست باور کند که به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب گناهان‌مان که اجر شکیبایی عاشقانه‌مان را از خدا گرفته‌ایم و نمی‌دانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هنوز هم تهِ دل من می‌لرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و مجید چیزی نمی‌دانستند و اینچنین بی‌منت به ما محبت می‌کردند. می‌ترسیدم بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگِ نام پدر وهابی‌ام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام دلداری‌ام می‌داد و تأکید می‌کرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد: «قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیه‌السلام)!» و من به لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینی‌ها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینب‌سادات رفت.


شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیه‌السلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شب‌های قدر، شبی به فضیلت آن نمی‌رسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه‌های قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار می‌شد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا می‌کرد و اینها همه غیر از برنامه‌های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه‌ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی‌ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش می‌کنم. شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی شیعه وارد شده و...

ادامه دارد...

#رمان_تایم📖


فالوم کنید رمان میذارم    


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.


#پارت_476


با دست خودم چقدر کار خودم را سخت‌تر کرده‌ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار ترس و تهدید وهابیت، قدمی عقب‌نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تبلیغ تسنن می‌کردم، هر چند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواج‌مان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن مجید، به هر آب و آتشی نمی‌زدم که انگار از صبوری مجید، دلِ من هم آرامش گرفته و بیش از اینکه بخواهم عقیده‌اش را تغییر دهم، از حضور گرم و مهربانش لذت می‌بردم تا سرِ حوصله و با سعه صدر، دلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه مصیبت در کمتر از یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین زندگی آرام و دلنشین، راضی بودم و همین که می‌توانستم در کنار عزیز دلم با خاطری آسوده زندگی کنم، برایم غنیمت بود. با اینهمه، شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی را درک نمی‌کردم و می‌دانستم هر مجلسی که در این خانه برپا می‌شود، مجید را دلبسته‌تر می‌کند و کار مرا سخت‌تر!


می‌دیدم بعد از هر مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که آیینه چشمانش از صفای اشک‌های عاشقی‌اش می‌درخشید و صورتش از هیجان عشق به تشیع، عاشقانه می‌خندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این خانواده شده و چاره‌ای جز تبعیت از سبک زندگی‌شان نداشتم، حتی اگر می‌دانستند من از اهل سنتم، باز هم دلم نمی‌آمد در برابر اینهمه محبت‌های بی‌دریغ‌شان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری همراهشان می‌شدم. در جلسات صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت می‌کردم، در مراسم مولودی و عزاداری، کمک دست‌شان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب‌سادات، راهی مسجد شیعیان می‌شدم و نمازم را به امامت آسید احمد می‌خواندم. در هنگام ادای نماز در مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر بندری‌ام روی هم می‌گذاشتم و چادرم را روی صورتم می‌انداختم تا در هنگام سجده...

ادامه دارد...

#رمان_تایم📖


فالوم کنید رمان میذارم    
2731


#پارت_477


تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین سجده کنم و این بلا را هم وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی‌ام، مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه نگران بودم که از روی نا‌آگاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع شیعیان راز دلم را بر ملا کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ساده، گوشه‌ای می‌نشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد می‌گرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن می‌شنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است. پای منبر آسید احمد هم حرف‌های جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی می‌شنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه‌ای دیگر مطرح می‌شد و برایم جذابیت دیگری پیدا می‌کرد. مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد می‌خواند.


من و مامان خدیجه و زینب‌سادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب و با خیالی راحت در حیاط کار می‌کردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته‌های کوچک میوه و شکلات را کف ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاق‌ها را هم جارو کرده و کارهای سخت‌تر را به عهده مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و عشاء که به خانه باز می‌گردند، کمک‌مان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زن‌ها در ساختمان، روی ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان خدیجه هم غذای مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان مانده بود...

ادامه دارد...

#رمان_تایم📖


فالوم کنید رمان میذارم    


#پارت_478


با عجله شام را خوردیم و من و زینب‌سادات مشغول شستن ظرف‌ها بودیم که اولین خانواده وارد شد. می‌دیدم زینب‌سادات دست و پایش را گم کرده که با لحنی صمیمی پیشنهاد دادم: «تو برو کمک مامان خدیجه! من می‌شورم!» و منتظر همین جمله بود که با تشکری شیرین، دست‌هایش را خشک کرد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در همین مدت به قدری دلبسته مهربانی‌های خالصانه‌اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب‌سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد می‌کردند که غم غربت و بی‌وفایی خانواده‌ام، فراموش‌مان شده بود. ظرف‌ها را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد می‌شدند، مشغول ریختن چای شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. ظاهراً سیستم بلندگو و میکروفون هم آورده بودند که صدا با کیفیت خوبی پخش می‌شد. من و زینب‌سادات از خانم‌ها پذیرایی می‌کردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط مشغول کار بودند.


همین که سینی چای را دور می‌گرداندم، تصور کردم اگر عبدالله مرا در این وضعیت ببیند چه فکری می‌کند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی‌مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری می‌کردم! کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی‌اش شود، ولی خودم می‌دانستم همچنان بر سرِ عقیده‌ام هستم و هنوز هم به هر بهانه‌ای با مجید صحبت می‌کردم بلکه معجزه‌ای دیگر در زندگی‌ام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی‌اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریست‌های داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه‌های هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی می‌شد که عراق هم به خاک مصیبت سوریه نشسته و به بلای گروهی...

ادامه دارد...

#رمان_تایم📖


فالوم کنید رمان میذارم    


#پارت_479


و به بلای گروهی به مراتب وحشی‌تر از جبهه النصره به نام داعش، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول سخنرانی آسید احمد در مورد همین فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به مصیبتی بی‌سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین مسلمانان ندارد که این حیوان درنده می‌خواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و خونش را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام خونی که خود از شیعه ریخته، بشکند. او می‌گفت و دل من همچنان از وحشت نوریه و برادران سگ صفتش می‌لرزید که هنوز ترس فتنه‌انگیزی‌های شیطانی‌اش را فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به تکفیر و حکم به قتل شیعه می‌داد، از یاد نبرده بودم. گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینب‌سادات سینی را بیاورد تا استکان‌های خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (علیه‌السلام) صحبت می‌کرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر می‌دانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی می‌گیرند.


پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود (علیه‌السلام) قرن‌ها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی‌اش می‌اندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت می‌کرد و می‌دیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات می‌فرستند و حتی برخی هر گاه نامش را می‌شنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا می‌کردند. می‌توانستم تصور کنم چند قدم آن طرف‌تر، چه حالی به مجیدم دست داده و چقدر برای امام پنهان از نظرش، بی‌قراری می‌کند که بی‌تابی‌های عاشقانه‌اش را به پای مقدسات مذهب تشیع کم ندیده بودم. استکان‌ها را با زینب‌سادات می‌شستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که...

ادامه دارد...

#رمان_تایم📖


فالوم کنید رمان میذارم    


#پارت_480


که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (علیه‌السلام)، امام زمان (علیه‌السلام) را پدری دلسوز، برادری وفادار و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف می‌کرد و احساس می‌کردم در میان دریایی از بغض حرف‌هایش را به گوش حاضران می‌رساند: «مردم! وقتی ما گناه می‌کنیم، امام زمان (علیه‌السلام) غصه می‌خوره، مثل پدری که از اشتباه بچه‌اش خجالت بکشه، امام زمان (علیه‌السلام) هم از خدا خجالت می‌کشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه‌اش، عذرخواهی می‌کنه، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت می‌کنه!» که بغضش شکست و با گریه‌ای که گلویش را گرفته بود، چه لحن عاشقانه‌ای خرج امامش کرد: «دیدی دو تا داداش چه جوری از هم حمایت می‌کنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان (علیه‌السلام) هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت می‌کنه!» و می‌دیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط می‌شنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی یکه تازی می‌کرد: «روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه می‌کنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!»


و دیگر کار جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه‌های شوریده اینهمه شیعه، به لرزه افتاده و بی‌آنکه بخواهم دل مرا هم تکان می‌داد. یعنی باید در مورد مهدی موعود (علیه‌السلام) باور شیعیان را می‌پذیرفتم که او سال‌ها پیش به این دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت اینهمه بی‌قراری نمی‌کرد! دیگر صدای آسید احمد به سختی شنیده می‌شد که هم خودش گریه می‌کرد و هم صدای مردم به گریه بلند شده بود: «حالا که آقا به خاطر تو گریه می‌کنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان (علیه‌السلام) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!» و چه هنرمندانه کشتی سخنرانی‌اش را بر موج عشق و احساسات این دل‌های آماده سیر می‌داد تا به لنگر وعظ و نصیحت، صحبتش را به ساحل توبه و دوری از گناه برساند که...

ادامه دارد...

#رمان_تایم📖


فالوم کنید رمان میذارم    
2738


#پارت_481


که آهسته زمزمه کرد: «بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان (علیه‌السلام) بابت این گناه تو، از خدا خجالت می‌کشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!» و می‌دیدم که اکسیر محبت با قلب این شیعیان چه می‌کند که به عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلب‌شان از درگاه خدا طلب مغفرت می‌کردند و میان گریه‌هایی پُر از پشیمانی، با حضرتش عهد می‌بستند که دیگر دست و دل‌شان را به گناهی آلوده نکنند! حالا می‌توانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بی‌ارزش نخواهد بود که پلی بین بنده و خدایش می‌شود! آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (علیه‌السلام) به یکی از اصحابش آموخته است.


جمعیت با همان حال تضرع و انابه‌ای که به عشق امام زمان (علیه‌السلام) دلشان را بُرده بود، با نغمه نیایش‌های امام علی (علیه‌السلام) هم نفس شده و همه با هم ذکر استغفار را زمزمه می‌کردند. نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب می‌دیدم امام علی (علیه‌السلام) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بی‌قراری به درگاه خدا گریه می‌کردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعه‌ای شد آن شب جمعه!!!ساعت از یازده شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت می‌کردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: «قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! ان شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!» و من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند کمرنگی زدم و با گفتن «ممنونم!» مشغول جمع کردن خُرده‌های دستمال کاغذی از روی فرش شدم که...

ادامه دارد...

#رمان_تایم📖


فالوم کنید رمان میذارم    


#پارت_482


که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد: «نمی‌خواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز می‌کنیم!» و هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقه‌ام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر می‌کرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: «حاج آقا!» و همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود. آسید احمد با عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: «بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمی‌رسه!» رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد: «مگه نگفتید منم مثل پسرتون می‌مونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز می‌کنم!» ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره‌ای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنت‌آمیزی، مجید را تسلیم کرد: «ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!»


مجید لبخندی زد و با گفتن «هر چی شما بگید!» خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. از چند ساعت پشت سر هم کار کردن، خسته شده بودم و روی مبل نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با محبت، از زحماتم تشکر کرد: «خیلی خسته شدی الهه جان! دستت درد نکنه!» و همانطور که روبرویم نشسته بود، با کف دست چپش، بازو و ساعد دست راستش را فشار می‌داد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: «خیلی درد می‌کنه؟» لبخندی زد و با خونسردی جواب داد: «نه الهه جان! چیزی نیس.» پلک‌های بلندش از بارش بی‌وقفه اشک‌هایش سنگین شده و آیینه چشمانش می‌درخشید و می‌دیدم هنوز محبت امام زمان (علیه‌السلام) در نگاهش می‌جوشد که زیر لب صدایش کردم: «مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان (علیه‌السلام) زنده اس، درسته؟» از سؤال بی‌مقدمه‌ام جا خورد و من با صدایی گرفته اعتراف کردم...

ادامه دارد...


فالوم کنید رمان میذارم    


#پارت_483


و من با صدایی گرفته اعتراف کردم: «آخه ما... یعنی اکثریت اهل تسنن اعتقاد دارن که امام زمان (علیه‌السلام) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد.» گمان کرد می‌خواهم دوباره سر بحث و مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً می‌خواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم: «خُب شما چرا فکر می‌کنید الان امام زمان (علیه‌السلام) حضور داره؟» سپس مستقیم نگاهش کردم و برای اینکه کتب فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی منطقی توضیح دادم: «خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن.» و برای اینکه منصفانه قضاوت کرده باشم، تبصره‌ای هم زدم: «البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان (علیه‌السلام) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریت‌شون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن.» و حالا حرف دل خودم را زدم: «ولی من می‌خوام بدونم تو چرا فکر می‌کنی الان امام زمان (علیه‌السلام) حضور داره؟»


چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه‌ای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمی‌توانستم باور کنم که عقیده‌ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد: «نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!» و من قانع نشدم که باز سماجت کردم: «خُب چرا همچین حسی می‌کنی؟» که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد: «خُب حس کردم دیگه! نمی‌دونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس می‌کردم داره نگام می‌کنه!» سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: «یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!» و به عمق چشمان تشنه‌ام، چشم دوخت تا باور کنم چه می‌گوید: «الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده‌هاش باشه...

ادامه دارد...


فالوم کنید رمان میذارم    

دوستان برای  شمارش آرا  رفته بودم 😯😯 سرویس شدم دو روز در گیرش بودم . روز قبلش کارامو داشتم انجام میدادم ک دو روز نیستم .


واقعا خسته کننده بود بدنم داغون شد 

فالوم کنید رمان میذارم    
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز