عروسی پسرهمسایمون دعوت شدیم اما قراربودنریم چون عمومادرم فوت شده بود وعزاداربودیم .ولی من وخواهرم خیلی اصرارکردیم به رفتن قرارشد من و یکی ازخواهرام و داداشم بریم به این عروسی خلاصش اخرهفته شد و مارفتیم عروسی .اونجا بایک دختری اشناشدیم به اسم نگار دوستی خواهرم ونگار استارت خورد و فهمیدیم فامیل داماده و رفت وامد داشتن ولی خب ماتاحالا ندیده بودیمش .بعدازاونشب هرزمانی که میومد خونه همسایمون پیشماهم میومد .داداش من و نگارازهم خوششون اومده بود مادرمم راضی و کلا همه راضی به این ازدواج .یکشب که داداشم مشروب خورده بود