بهش میگم بیا ازین شهر بریم نمیاد بریم .من از قبل بهش گفته بودم من این شهر رو دوست ندارم .
خانوادشم اینجا نیستن .
تنهاییم .
غریبی .
اگه بخاد و خیلی تلاش کنه میتونه کاری کنه بریم ولی نمیکنه .
هر وقت بهش میگم میگه نمیشه دست من نییست .
ولی خیلی از همکاراش رفتن .
چطور فقط اینو نمیزارن بره .
۱۰ ساله اینجاییمم خستم .
گاهی سر همین باهاش دعوا میکنم .میگه تو رو خدا بهم فشار نیار .
ولی من داره بهم فشار میاد .
چیکار کنم ؟
دارم افسرده میشم .
تنها حسن این شهر اینه که به شهر اصلیمیون نزدیکه دو ساعت راهه .میتونیم آخر هفته ها بریم .