من با اقایی سال 97 تو دانشگاه به قصد ازدواج اشنا شدیم ایشون از ی شهرستان دیگه بودند نمیدونستم ساکن روستان بعد گذشت دوسال متوجه شدم نه اینکه قایم کنن نه؛ فقط صحبت نشده بود در موردش
بعد فارغ التصیلی برادرشون فوت شدن و حال روحیشون خیلی داغون بود از من پرسید هر کجا باشم با من زندگی میکنی؟ بخاطر علاقه بسیار زیاد و اینکه نمیخواستم تو این شرایط روحی ولش کنم گفتم هر جا باشی باهاتم
الان واقعا عاقلانه فکر میکنم میبینم خالص از روی احساسات تصمیم گرفتم من ک کل عمرم رو شهر بودمم چطور میتونم تو روستا باشم اونم روستای اونا ک خیلیییی پرته
از قولی که دادم و اینکه اونو دلبسته خودم کردم و الان نظرم در مورد محل زندگی عوض شده از خودم متنفرم
ن روی اینو دارم ک بهش بگم نظرم عوض شده و ن اینکه ب خوانواده ام موقع خواستگاری بگم
چقد ادم بیخودی ام من
تو رو خدا بگید چی کار کنم