اینم بگم از مشکلاتم ب خانوادم اصلا چیزی نمیگفتم جز همون رفتارایی ک خودشون میدیدن فک میکردن مشکلاتم جزییه.بعدش ک یکم رفتم سرکار یکم روابطم با بقیه بیشتر شد دیدم چقدر بقیه بهم بها میدن و چقدر من تو این چن سال از طرف شوهرم خرد شدم همش اعتماد بنفسمو گرفته بود.کم کم اعتماد بنفس پیدا کردم تا اینکه رفتم ارایشگری یکم دوستام زیاد شدن میومدم خونه بهم گیر میداد عصبی میشددعوامون میشد ی شب دیر وقت از خونه بیرونم کرد با اینکه هیچکسو نداشتم میدونست نمیتونم ب کسی چیزی بگم رفتم ی شهر دیگ خونه ی خواهرم بعد اون ماجرا یکم راحتتر شدم ب خواهرم گفتم کم کم ب مادرم گفتم ک رفیق باز مصرف داره