یکسال ویکماه باهاش زندگی کردم،یکی دیگرومیخاست اماب اصرارمادرش بامن ازدواج کردباعث شدبهش وابسته شم وبااحساستم بازی کرد،ونگفت عاشق یکی دیگس،همش بافکروذکرعشق سابقش بامن زندگیمیکرد،وامامنمنیکه از۱۶سالگی بخاطرش ازدرس ومدرسه وخانوادمگذشتم،نه ماشینخاستمنخونه ن پول ون درس،درقبال ازخودگذشتگی های من حتی ب من محبت همنمیکرد،مادروخاله هاشوب من ترجیح میدادکافی بودیه کلام علیه من حرف بزنننه تنهاازمن دفاع نمیکنه بلکه میادباهمون دست کثیفش موهامیکشه،همیشه خفممیکرد،اخرشم طلاهاموبازورگویی ازم گرفت،امامنمیگفتمندوستم داره حتمامشکل ازمنه ککتک میخورم حتمامن بدم..ازدوست داشتن زیادی همیشهکوتاه میومدم،اوناواخردیگه واقعابهم فشاراومده ازاینکمادرعفریتش اینهمه پرش میکنه ک نذارزنت سوارت بشه کتکش بزن واون روزب روزوحشیترمیشد،اخرین بارک کتکم زدرفتم خونه اقام،وبعددادخواست طلاق داد..خلاصه داغون شدم ازاینک ب این راحتیاقیدموزدکلی براش گریه کردمپشت گوشی امااون باکمال گستاخی وبیرحمی گف ک من حق انتخاب دارم،یهزن دیگروبهم ترجیح داد،چنروزدیگه مشاوره داریم واصلادلم نمیخادروشوببینم،امایه چیزسخترازبرگشت اینه ک خونه پدرم ب شدت تعصب داره ونمیذاره ازدرخونه برم بیرون وراستش طلاق ومطلقه شدن برام سخته،بنظرشماچ کنم