خسته شدم ب قرااان
خدایا چرا صدام ونمیشنوی احازه ی دقیقه بیرون رفتن ندارم فقط میتونم برم پارم سرکوچمون اونم بااجازه باهاش دعوامیکنم بابا ب قران اسیر نیستم میگه چ ربطی.ب اسارت داره دوست ندارم
غلط کردم گ وه هوردم نفهمیدم دارم میوفتم توچاه ازدواج با یه مردی ک مغزش فکرش همه چیش بال عهد بوق هیچی حالیش نیست
فقط میگه چادرت کو مانتوت چرادکمش بسته نیست
حق هیچ درکی و ندارم همه جا مث بچه دبستانیها باید یا خودش ببرتم یا با مامانم برم
مطب دکتر بخوام برم میگه با مامانت برو ک باهات بیاد تومطب بشینه
بهش میگم شکامی میگه ن بخداااا ولی از بچگی اینجور بزرگشدع خدا لعنتت کنه ک روز اول نگفتی همچین اخلاقی داری بمیرم برا بچم ک حوصلش سررفته ولی باید قبلش زنگبزنم اقا اجازه صادرکنه ببرمش
خستم خدایا خستممم
کاش بمیرم کاش بمیرم