بعد از فوت مامانم خیلی افسرده شدم دو سال پیش همه چیز خیلی یهو اتفاق افتاد مامان برای من قهرمان و رفیق پایه زندگیم بود اما بعد فوتش نه اینکه توقع کنم بقیه اینو خیلی خوب درک کنن و مدام پیشم باشن نه اما همه دورم رو خالی کردن شوهرم که صبح میرفت شب میومد خونه و می خوابید، بعد ۷ ام که برگشتم سرکار هیچکس حالم رو نمیپرسید،انگار خدایی نکرده چغندر زیر خاک کرده بودم. و خب مرگ حقه و تموم شد رفت.. باعث شد از خیلی ها حس منفی بگیرم 😔احساس کردم چقدر بقیه با بی توجهی و کم اهمیت جلوه دادن یه اتفاق تلخ برای یه نفر باعث لطمه روحی بیشتر بهش میشن ،خواهر شوهرام و مادر شوهرم که موقع خوشی و خنده همش میومدن خونه ام دیگه حتی زنگ هم نزدن احساس کردم دل نازک شدم و چقدر تنها.... و این تنهایی موند و موند تا خدا بعد دو ماه بهم یه بچه داد توی بارداری خیلی دلتنگی کردم چون مامان دوست داشت بچه ام رو ببینه و من بیشترترتر...دلم میخواس مامانم بچه ام رو توی آغوشش بگیره 🖤بعد زایمان هم با مشقت زیاد خودم رو پرستاری کردم احساس میکنم ده سال پیر شدم و پخته شدم وقتی به دوستام نگاه میکنم که مثل گذشته پست می ذارن و جشن میگیرن و سرخوشن هم براشون خوشحالم هم نمیفهممشون چون خودم نمیتونم اون جوری باشم دلم خیلی گرفته میدونم جاش خوبه اما همیشه به این فکر میکنم که چند سال باید بدونش زندگی کنم و هر روز امید و خنده رو دیکته کنم و ادامه بدم من که از درون خالی شدم و دیدن روی ماهش آرامم میکرد😔