2737
2734
عنوان

اون روز سرنوشت ساز زندگی من

2165 بازدید | 75 پست

بچه امروز باز هم برگشتم به حدود بیست سال پیش به اون سال و اون روز همه روز های ارديبهشت همیشه یاد آور اون روزه نمیدونم اگه اون روز کار دیگه ای میکردم الان زندگیم چطور بود ولی گذشته ها گذشته نه شادم نه پشیمون اما واقعا الان واقعا عاشق همسرم و دخترم هستم هنوز خاطره اون روز برام سنگینه خواستم برای شما هم تعریف کنم نمیدونم شاید سبک بشم یا این حس خنثی لعنتی بعد این همه سال از بین بره

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

قبلا تایپش کردم فقط ویرایشش کنم بزارم 

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
2731
2738

سلام بچه ها می‌خوام یه روز از زندگیم رو تعریف کنم هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کردم یه روزی بخوام  تو نینی سایت داستان زندگی مو برای همه تعریف کنم اما نزدیکای سالگرد نامزدیم بودید اون روز افتادم عجیب ترین روز زندگیم  تصمیم گرفتم برا شما هم تعریف کنم بعضی‌وقتا حس می‌کنم به‌جای ۳۵ سال به‌اندازه‌ی یه آدم هفتادساله خاطره دارم یا شاید حس می‌کنم عمرم زیادی طولانی شده نمیدونم

بچه‌ها به‌خاطر این‌که کسی منو نشناسه مجبورم یه قسمت‌هایی رو تعریف نکنم اسم خودمو بقیه  رو عوض کنم لطفاً کاراگاه بازی درنیارین اگه کسی هم دوست نداره بخونه یا فکر می‌کنه دروغه یا جذاب نیست به هر حال مجبور نیست بخونه همین و البته که خیلی دوستون دارم

توی یکی از شهرهای غرب کشور بدنیا اومدم دوران کودکی آروم بدون تنشی داشتم پدر و مادر مهربون ،زندگی زیبا، شاد و خرم خیلی از اطرافیانم آرزوی زندگی من و داشتند

حدود ۱۵ ۱۶ سالم بود یه روز صبح اردیبهشت‌ماه با صدای جاروبرقی از خواب بیدار شدم عمه‌ام توی اتاقم بود داشت جارو می‌کشید خیلی تعجب کردم ولی چیزی نگفتم چقد خوابم میومد  راستی که این‌جا اردیبهشت‌ماه شبیه بهشته امتحانات پایان سالم شرع شده بود به‌خاطر ژوژمان و کار با رنگ بدجور حساسیت زده بودم از طرف دیگه به‌خاطر استرس امتحانات معده درد شدید گرفته بودم تمام شب قبلش از درد به خودم می‌پیچیدم تا صبح یه دقیقه نخوابیده بودم دم سحر رفته بودم در اتاق بابا مامانمو زده بودم با کلی گریه صداشو کردم مامان بابام وقتی دیدنم وحشت کردن از قیافم کلی قربون صدقم رفتن بابام فوری لباس پوشید و بردم درمانگاه دکتر برم چند تا آمپول نوشت و این مقدار دارو داد آمپولا رو که زدم چند دقیقه بعدش تو راه خوابم گرفت دیگه چیزی یادم نیست تا موقعی که صدای جارو برقی رو شنیدم دوباره گرفتم خوابیدم که عمم یهو پتو رو از روم کشید گفت پاشو عروس خانم الان مهمونا می‌رسن گیج و منگ بودم یعنی چه مهمون می‌رسن یه‌لحظه گفتم نکنه مریضی بدی گرفتم نکنه قراره بمیرم عمه‌ام چرا اینجاست چرا در اتاق منو جارو می‌کنه مهمون کیه زورکی چشامو باز کردم و گفتم عمه تورو خدا می‌خوام بخوابم عمه‌ام جارو خاموش کرد و اومد کنارم نشست شروع کرد به نیشگون گرفتن و شوخی کردن بلند شدم نشستم سروصدای زیادی از تو خونه میومد انگار خیلی شلوغ بود هنوز گیج و منگ بودم به عمه‌ام گفتم عمه چی شده مریضی بدی گرفتم می‌خوام بمیرم عمم گفت خدا نکنه زبونتو گاز بگیر گفتم پس این همه شلوغی برای چیه کیا می‌خوان بیان عیادتم مگه من چم شده عمه‌ام زد زیر خنده گفت پاشو عروس خانوم ناز نکن هاج‌وواج به عمه‌ام نگاه می‌کردم جارو رو دوباره روشن کرد وسط اون‌همه رنگ و قلم‌مو و بوم تابلو داشت دقیقاً چی رو جارو می‌کشید گفتم مراقب باش ت رو خدا هنوز اون تابلو خشک نشده گفت چشم عزیزم از رو تخت پا شدم از اتاق رفتم بیرون خونه چقدر شلوغ بود هرکی طرفی می‌رفت و یه کاری می‌کرد

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
اگه سرنوشتتو ساخته که دیگه حس حنثی نیست حس قویه از انتخاب عالیه

نمیدونم سالها درگیرم هنوز نمیتونم کنار بیام با این موضوع

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****

هرکی طرفی می‌رفت و یه کاری می‌کرد دیدم دخترعمه داره حیاط می‌شوره بدو رفتم پیشش با هم خیلی صمیمی بودیم گفتم مهناز چه خبره خونمون چرا هیچکس هیچی به من نمی‌گه دختر عمم در حالی شلنگ رو گرفته بود به آشغالا گفت مسخره مگه باهات شوخی دارم گفتم به خدا نمی‌دونم چی شده عمه ام اینا همسایمون بودد مهناز منو خوب میشناخت فهمید خیلی پرتم از روزگار برام توضیح داد که امروز ساعت ۲ مراسم نامزدی منه هیچی نگفتم نمیدونستم باید چی بگم میدونستم بهم دروغ نمیگه کپ کرده بودم من؟ آخه با کی؟ یعنی چی؟ اصلا نمی‌تونستم بفهمم

رفتم دست‌شویی دست صورتمو شستم اومدم نشستم لب حوض دختر عمم نگاه می‌کردم پرسیدم مهناز چرا دارین اذیتم می‌کنین چیزی شده طوریم شده زد زیر خنده گفت برو دختر ما رو سیاه نکن چون خیلی دل‌نازک بودم سریع گریه‌ام می‌گرفت اشک تو چشام حلقه زد گفتم مهناز هر چی شده بگوتو رو خدا گفت امروز نامزدیته بابا چت شده ستاره گفتم چی می‌گی مهناز گفت بابا به قرآن امروز نامزدته با محمد پسر خالت گفتم ولی ... بعد سکوت کردم من که هنوز جواب ندادم اصلا هنوز خواستگاری نیومدن فقط خاله گلی گفته بود محمد ازم خوشش میاد نظرم چیه خدا میدونه چقدر بدم ازش میومد به خاله گفته بودم بیاد باهم صحبت کنیم می‌خواستم بگم از الان تا ابد دیگه هیچ‌وقت حق نداری اسم منو بیاره اه پسره‌ی خودخواه به احترام خاله شیما مادرش بهش چیزی نگفته بودم چقدر خاله شیما و دختر خاله هامو دوست دارم حیف اونا نباشه هم‌چین پسری تو خانوادشون تازه از اینا گذشته مگه من چند سالمه چطور میخوام هنرمند بشم اگه ازدواج کنم ... از لب حوض پاشدم رفتم تو اتاق خودم جل‌الخالق عمم با اون‌همه وسیله چکار کرده بود هیچی توی اتاق نبود حتی تختم را مرتب کرده بود رفتم ولو شدم رو تخت حتی قدرت فکر کردن نداشتم نمی‌دونم چقدر گذشت اصلا خوابم برد یا نه یکی زد به‌ در اتاقم تا اومدم تکون بخورم درو وا کرد اومد تو مینو بود گفت ستاره چرا دراز کشیدی پاشو می‌خوام یه دست بکشم به سو و روت مینو از فامیل‌های پدرم بود آرایشگر بود می‌گفتند کارشان خیلی خوبه چند بار نوک مو هامو که مو خوره داشت پیشش کوتاه کرده بودم دختر خوب و شیرین زبونی بود خیلی دوستش داشتم چیزی نگفتم بلند شدم و نشستم لبه‌ی تخت یه خمیازه‌ی بلندی کشیدم مینو زد زیر خنده مهناز هم درو وا کرد اومد داخل حتی در نزد یه لباس رو دستش بود گفت چیه به منم بگین بخندم من چیزی نگفتم مینو گفت عروسمون خوابه مثل زیبای خفته دوماد باید بیاد ببوسدش تا بیدار شه مهناز لباس رو  آویزان کرد روی صندلی گفت ستاره اینو بپوش ببین چطوره؟ اگر اندازد نبود بدم مامانم قبل‌ از این‌که مهمونا بیان برات مرتب کنه بعدم سریع رفت بیرون

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****

مینو زورکی فرستادم حمام اصلا حالشو نداشتم یه دوش گرفتم با حوله اومدم بیرون سریع تا اومدم بیرون مینو دستم رو سریع کشید با خودش بعد بردم تو اتاق و شروع کرد به مرتب کردن صورتم نمی‌دونم چه‌جوری رو اون‌همه مو و سبیل و ابرو آرایشم کرد که زیاد تابلو نبود دیگه تقریباً ساعت ۱ شده بود شده بود مینو که رفت دوباره ولو شدم رو تخت چشمامو بستم ولی این دفعه انقدر ذهنم آشفته و پریشون بود که خوابم نمی‌برد این یعنی چی؟ چکار باید بکنم؟ باید می‌رفتم با مادرم صحبت می‌کردم. وای خدایا این چه مسخره‌بازی هست از صبح مامانم اصلا ندیده بودم حتی بابامو قبلنا مریض که می‌شدم هزار بار میومد بهم سر میزد الان کجاست باید پا می‌شدم می‌رفتم بیرون از اتاق ولی حال نداشتم محمد؟ مسخره بود از بین همه پسر خاله هام از اون بیشتر از همه متنفر بودم از گشنگی ضعف کرده بودم بلند شدم لباسام و پوشیدم رفتم بیرون عمم تا دیدم گفت چرا هنوز لباستو نپوشیدی بابا اینا چیه تنت کردی گفتم عمه ضعف کردم می‌خوام یه‌چیزی بخورم و با مامانم هم کار دارم گفت زود باش برو تو اتاق لباستو عوض کن مامانتم این‌جا نیست با داداش رفته بیرون خرید الان یه‌چیزی میارم توی اتاق بخوری رفتم تو اتاق ولی لباس و نپوشیدم چرا باید می پوشیدم؟ واقعاً خوابم یا بیدار؟ مغزم پر بود از افکار عجیب‌غریب؟ هیچ‌وقت از مردا خوشم نمی‌اومد تقریباً می‌شه گفت به‌جز بابام از همه مردا متنفر بودم متوجه گذر زمان نشدم عمم با یه سینی غذا از در اومد داخل گفت: وا عمه! چرا لباستو نپوشیدی؟ گفتم: عمه چرا باید بپوشم من که قصد ازدواج ندارم اونم با یه احمق خودخواه بدجنس عمه‌ام گفت چرت نگو می‌خوای آبرومونو ببری حالا الان بیا لباستو بپوش بعدم می‌شینیم با هم‌صحبت می‌کنیم نمی‌خوای که آبروی داداشو ببری گفتم عمه چه ربطی به آبرو داره گفت به‌هرحال اونا دارن میان گفتم زنگ بزن بگو نیاد گفت عمه نمی‌شه خودت می‌دونی که اون شهر دیگر دیروز راه افتادن حالا می‌دونی چقدر زشته اگه بگیم نیان می‌دونی خالت چقدر پیش فامیل شوهرش سرشکسته می‌شه بذار بیان بدا یه فکری می‌کنیم دیگه حالا تو لباستو بپوش ببینم چطوره تو تنت نمی‌خوای که بگن چون عروس فلان بوده ما پس زدیم لعنتی لعنتی باید چکار می‌کردم عمه راست می‌گفت فامیلای خاله شیما چی می‌شدن حتما آبروی خالی شما جلوشون می‌رفت به‌شدت از دست پدر و مادرم ناراحت بودم با خودم گفتم عیب نداره بمونم اونا برن بعد تکلیفم و با خودمو بقیه مشخص کنم چیزی نگفتم و شروع کردم به پوشیدن لباس لباس لعنتی معلوم نبود سرش کدومه تهش کدومه آخه منو چه به پیراهن عمه‌ام کمکم کرد پیراهن و مرتب کردم بلکه چرخی زد دورم گفت به من میگن خیاط قشنگ سایزت رو بلد بودم عمم خیلی خوش سلیقه بود تا حالا خودمو با پیرهن مجلسی ندیده بودم یه پیراهن قرمز خوشرنگ با گلای ریز کوچولو اولین بار بود از لباس زنونه خوشم اومده بود ولی به روی خودم نیوردم عمم یه چرخی زد دورم و گفت وای واقعا زیباست انگار برای خودت دوختن بعد یهو داد زد خدایا موهات چرا این شکلی هستن تازه متوجه شدم حوله ای دور موهام پیچیده بودم افتاده بود یه لحظه به موهام تو آینه نگاه کردم چقدر خنده دار شده بودم با دیدن قیافم زدم زیر خنده عمم مینو رو صدا زد بعد چند دقیقه مینو با یه ساک اومد شروع کرد تند تند موهامو مرتب کردن ما خیلی بلند بودند تقریباً تا روی رونم مینو گفت موهات دوساعته دیگه درست نمی‌شه من برام مهم نبود ولی عمم گفت وای خدایا آبرومون میره یه کاریش کن چند دقیقه بعد عمه‌ام  با سشوار و برس پیچ مامان افتاده بود به جون موهام من فقط جیغ می‌زدم رحم که نداشته‌اند خلاصه نمی‌دونم چقدر طول کشید تو فقط تونستن و سشوار کنن خودم هیچ‌وقت سشوار نمی‌کشیدم شما خیلی زیاد بود حالشو نداشتم بعد مینو یه‌کم از جلوی موهامو کوتاه کرد با سشوار حالت داد بقیه موهامو هم از پشت سر بافت هنوز ۱۰ دقیقه نشده بود که صدای هلهله و جیع و شادی از بیرون میومد خاله گلی در رو باز کرد اومد تو چشماش بهم خیره شده بود منم بهش زل زده بودم نمی‌دونستم ازش بدمون میاد یا نه خیلی دوستش داشتم ولی چرا این کارو کرده بود شاید هم اصلا کار او نبود یهو داد زد وای خدای من اومد و محکم منو بغل کردو بوسید گفت ستاره بی‌نهایت زیبا شدی دستمو کشید دنبال خودش و گفت زود باش بیا مهمون دارن می‌رسند عمه‌ام گفت پا برهنه که نمی‌شه بعد از تو کمدم یه جفت صندل بیرون آورد سفید بودند گفت عب نداره اینا رو فعلا بپوش از زیر لباست معلوم نیستن لباست خیلی بلنده من از صندلها رو پوشیدم دنبال خودم راه افتادم یه‌لحظه فکر کردم شدم شبیه عروسک که دارند با آن بازی می‌کنند از خودم بدم اومد بزنم ضعف کرده بود انگار از زیر پوست می‌لرزیدم صدای هلهه و شادی خیلی بلندتر  شده بود کلی آدم تو حیاط بودن که منتظر بودم من برم استقبال داماد که بعد اونا هم بیان داخل از هر طرف صدای هلهه و جیغ و شادی میومد از داخل خونه هم یهو صدای آهنگ بلند شد بعد هم صدای هلهه از پشت سرم بلند شد خدایا مگه چند نفر پشت سرم بودم دلم خواست برگردم و نگاه کنم اما روم نشد همون طور آروم داشتم با خالم آهسته جلو میرقچفتم که یه نفر که نفهمیدم کی بود از پشت سر یه چادر انداخت رو سرم منم با دست نگهش داشتم دیگه رسیده بودیم جلو در حال اول همه خالم وارد شد بغلم کرد و کلی بوسم کرد انقد گیچ بودم فقط ممنونم کلمه دیگه ای یادم نمیومد بعد پسر خالم اومد تو حتی نگاهش هم نکردمفقط جواب سلامش رو دادم و زمین رو نگاه می‌کردم دیدم یه دسته گل جلوم بود که باید میگرفتمش دستمو بردم جلو گلو گرفتم دستم خورد به دستش حس خیلی بدی سراسر وجودمو گرفت انگار که یه گناه بزرگ کردم بدون این‌که تابلو کنم دستم با چادرم پاک کردم حس میکردم کثیف شده بعد گرفتن گل همراه پسرخاله‌ام به‌طرف اتاق نشیمن راه افتادیم

دیروز شیطان در گوشم زمزمه می‌کرد:در این طوفان نمیتوانی دوام بیاوری  امروز من در گوش او زمزمه کردم : ‌‌‌*****"من خود طوفانم "*****
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز