سلام بچه ها میخوام یه روز از زندگیم رو تعریف کنم هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی بخوام تو نینی سایت داستان زندگی مو برای همه تعریف کنم اما نزدیکای سالگرد نامزدیم بودید اون روز افتادم عجیب ترین روز زندگیم تصمیم گرفتم برا شما هم تعریف کنم بعضیوقتا حس میکنم بهجای ۳۵ سال بهاندازهی یه آدم هفتادساله خاطره دارم یا شاید حس میکنم عمرم زیادی طولانی شده نمیدونم
بچهها بهخاطر اینکه کسی منو نشناسه مجبورم یه قسمتهایی رو تعریف نکنم اسم خودمو بقیه رو عوض کنم لطفاً کاراگاه بازی درنیارین اگه کسی هم دوست نداره بخونه یا فکر میکنه دروغه یا جذاب نیست به هر حال مجبور نیست بخونه همین و البته که خیلی دوستون دارم
توی یکی از شهرهای غرب کشور بدنیا اومدم دوران کودکی آروم بدون تنشی داشتم پدر و مادر مهربون ،زندگی زیبا، شاد و خرم خیلی از اطرافیانم آرزوی زندگی من و داشتند
حدود ۱۵ ۱۶ سالم بود یه روز صبح اردیبهشتماه با صدای جاروبرقی از خواب بیدار شدم عمهام توی اتاقم بود داشت جارو میکشید خیلی تعجب کردم ولی چیزی نگفتم چقد خوابم میومد راستی که اینجا اردیبهشتماه شبیه بهشته امتحانات پایان سالم شرع شده بود بهخاطر ژوژمان و کار با رنگ بدجور حساسیت زده بودم از طرف دیگه بهخاطر استرس امتحانات معده درد شدید گرفته بودم تمام شب قبلش از درد به خودم میپیچیدم تا صبح یه دقیقه نخوابیده بودم دم سحر رفته بودم در اتاق بابا مامانمو زده بودم با کلی گریه صداشو کردم مامان بابام وقتی دیدنم وحشت کردن از قیافم کلی قربون صدقم رفتن بابام فوری لباس پوشید و بردم درمانگاه دکتر برم چند تا آمپول نوشت و این مقدار دارو داد آمپولا رو که زدم چند دقیقه بعدش تو راه خوابم گرفت دیگه چیزی یادم نیست تا موقعی که صدای جارو برقی رو شنیدم دوباره گرفتم خوابیدم که عمم یهو پتو رو از روم کشید گفت پاشو عروس خانم الان مهمونا میرسن گیج و منگ بودم یعنی چه مهمون میرسن یهلحظه گفتم نکنه مریضی بدی گرفتم نکنه قراره بمیرم عمهام چرا اینجاست چرا در اتاق منو جارو میکنه مهمون کیه زورکی چشامو باز کردم و گفتم عمه تورو خدا میخوام بخوابم عمهام جارو خاموش کرد و اومد کنارم نشست شروع کرد به نیشگون گرفتن و شوخی کردن بلند شدم نشستم سروصدای زیادی از تو خونه میومد انگار خیلی شلوغ بود هنوز گیج و منگ بودم به عمهام گفتم عمه چی شده مریضی بدی گرفتم میخوام بمیرم عمم گفت خدا نکنه زبونتو گاز بگیر گفتم پس این همه شلوغی برای چیه کیا میخوان بیان عیادتم مگه من چم شده عمهام زد زیر خنده گفت پاشو عروس خانوم ناز نکن هاجوواج به عمهام نگاه میکردم جارو رو دوباره روشن کرد وسط اونهمه رنگ و قلممو و بوم تابلو داشت دقیقاً چی رو جارو میکشید گفتم مراقب باش ت رو خدا هنوز اون تابلو خشک نشده گفت چشم عزیزم از رو تخت پا شدم از اتاق رفتم بیرون خونه چقدر شلوغ بود هرکی طرفی میرفت و یه کاری میکرد