خسته ام ازش خسته ام
مادرم زن سختی کشیده ایه اما من ازش خسته ام روحم آزار دیده چرا؟
چون فکر می کنه من یه بچه ی کوچیک عقب افناده ام
می خوام ظرف بشورم میگه مواظب باش آب نریزه
لباس بشوزم مواظب باش خراب نشه
غذا بپزم ۱۰۰ تا مواظب باشه دیگه میگه
همین امروز سر مسابقه اومدم خوراکی ها رو روی میز بچینم پای تلویزیون استوری بگیرم برای دربی
گفت مواظب باش میز خراب نشه یعنی همین جمله انقدررررر اعصاب منو خراب کرد که تخمه ها رو پرت کردم رو زمین و دعوای شدید و اصلا فوتبال رو نگاه نکردم
شاید این به نظر تک تک شما ساده باشه اما خدا گواهه چقققققدر اعتماد به نفس منو از بین برده منو له کرده
تمام عمرم جوری بزرگ شدم که بدونم هیچ کاری نمی تونم بکنم هنیشه ترسیدم از هیچی لذت نبردم
بابام فوت کرده بعضی وقتا می گم کاش مامانم بمیره ولی نی دونم بدبخت تر از این میشم ولی به خدا روانیم کرده
ازدواج نکردم چون حس می کردم نمیشه نمی تونم
به هدا همین الان ۱۰۰ تا تکنیک روانشناسی و کار دارم انجام می دن تا فقط یه کم زخمام بهتر شه اما باز با یه حرف تمام روان من به هم می ریزه
۳۴ سالمه و مجردم
و له ام و خسته ام
و روانی شدم
محتاج یه ذره آرامش یه ذره عشق یه ذره اعتماد به نفسم
به والله حلالش نمی کنم