بچه ها من و مادرم خیلی خوب و عادی بودیم دو سال عقد بودن اونا
من و شوهرم کوچک تر هستیم ولی زودتر ازدواج کردیم
رابطه ام با جاری همیشه توی این دو سال بر اساس احترام و دوری و دوستی بود
خونه مادر شوهر همدیگه رو میدیم سلام و صحبت میکردیم
کلا من به خاطر یه سری مشکلات و اختلاف ها با اقوام شوهر خیلی خودمو ازشون دور نگه داشتم دعوا های خاله زنکی مسخره زیاد بود
یه نوعش این بود که دختر عمه اش پشت سرم به مادر شوهرم گفته بود عروست فلان لباسش جلف فلات کیفش زشت
یا نمیدونم چقدر عروس تون هر روز میره آریشگاه هر سری یه رنگ مو و ناخن جدید داره... تمام بحث ها این چرندیات بود
مادر شوهرم هم از عمد می اومد برام تعریف میکرد منم بهم برمی خورد و دعوا میشد
دیدم این اوضاع مسخره تمامی نداره قطع رابطه کردم چند ماهی یکبار صرفا با دعوت رسمی میرفتم و کل فامیل شوهر رو بایکوت کردیم
آخرین دعوا سر این بود که دایی شون ۶ ماه پیش مرده بود و من مدل جدید خریدم خاله هاش و مادر شوهرم دعوا و گلایه درست کردن که ما عزا داریم تو رفتی دنبال دکوراسیون
کلا بیشتر مشکلات به خاطر تفاوت فرهنگی زیاد بود
من شاغل و ولخرج بودم توی فامیل ما تمام خانم ها تحصیلکرده و مستقل هستن ولی فامیل شوهرم همه زن ها مطیع شوهر هستن و رفتار های من باعث سوتفاهم میشد
کم کم نسبت به من گارد گرفتن هر بار منو با لباس جدیدی میدیدن یه دعوا درست میشد
اینا رو گفتم که بدونید چقدر مسائل خاله زنکی داشتم
خلاصه بعد ازقطع رابطه ما برادر شوهرم با دختری از فامیل خودشون نامزد کرد
ولی این دختر پدرش سمت بالای توی یک اداره توی استان داشت و اصلا با فرهنگ استان بزرگتر و به روز تر بزرگ شده بود
و مثل خودم تحصیلکرده بود
ماه های اول به شدت ازش دوری میکردم ولی کم کم متوجه شدم دختر خانم و خوبی هستش
...