چهارده سالم بود مامانم گفت داره ميره جمكران نامه بنويس آرزوهاتو
بده ببرم بندازم تو چاه برآورده ميشه
(ازقبل شك كرده بود كه من علاقه دارم به پسرهمسايه)
هيچي ديگه من نامه نوشته بودم خدايا
من فرهاد(پسرهمسايه)رو دوست دارم آرزو مو برآورده كن باهاش ازدواج كنم
بعد بهمون سه تا بچه بده اسماشون وبزارم طاها مليكا ياسين
خدايا من دوس دارم باهمسرم وبچه هام برم انگليس زندگي كنم
امروز مامانم بعد هجده سال به رو م اورد انقدر جاخوردم وكلي خنديدم
گفتم قهرم باهات چرا نامه مو باز كردي خوندي
الانم هنوز مجردم در خدمتتونم 😁