غم از خانه بلوری اش که اشک نام داشت بیرون آمد تصمیم گرفت امروز را مثل روزهای قبل زندگی نکند سوار بر گیسوی دخترک که در نسیم ملایم باد تکان میخورد بلند بلند میخندید اهالی نگاهی به او انداختند و در دل میگفتند شاید او دیوانه شده
شادی از راه رسید چند روزی بود که بیکار مانده بود چند روزی بود که کسی شاد نبود که از ته دل بخندد
سر مست از دیدن دیوانه بازی های غم لبخندی بر لبانش نشست