چشم به فردا دوختم شاید از من ما بشه گره دلتنگیام با دستای تو وا بشه..... ********************************* نه جونمو بگیر نه پای من بمیر منو همیشه زندگی زده صدا اگه صداست خدا همون خداست چرا همیشه حال ما بده .....تو فرصت کمت نفس کشیدمت که زندگیمو زیر و رو کنم....بخاطر خودم شبیه تو شدم که آرزوتو آرزو کنم😔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
قبل از اینکه امضام رو بخونی یه حمد و صلوات مهمونم کن🌱🍃کنکوری ۱۴۰۰اگر موفق شدی راهنماییم کن چطوری موفق بشم .🙏🏻🙂می خوام یه دختر گوگولی باشم که شبا عروسکاش رو می گیره تو بغلش می خوابه 🙂 می خوام بچه باشم تو جامعه ای مشکلات دوبرابر سنمن .آقا من دلم می خواد دختر خونه باشه بچه خونه باشم نه زن خونه 🙂می خوام دغدغم باشه تموم شدن چیپسم و کیک خامه ای هام 😅نه جواب ندادن و نگرانی از ترک کردن کراشم 😶💔 آقا من می خوام جوراب گل کلی بپوشم موهام خرگوشی ببندم بپرم تو آغوش داداش و خانواده ای که هرگز بغلم نکردن 🤦درد می دونی یعنی چی ؟اون قدر نقطه خالی داشته باشی که نمی تونی برای پر کردنشون توازن برقرار کنی 😇امیدوارم حال همه خوب باشه
چشم به فردا دوختم شاید از من ما بشه گره دلتنگیام با دستای تو وا بشه..... ********************************* نه جونمو بگیر نه پای من بمیر منو همیشه زندگی زده صدا اگه صداست خدا همون خداست چرا همیشه حال ما بده .....تو فرصت کمت نفس کشیدمت که زندگیمو زیر و رو کنم....بخاطر خودم شبیه تو شدم که آرزوتو آرزو کنم😔
حالا بزار من بگم خیلی کم از چرخ گوشت استفاده میکنم چند روز پیش باهاش سیر چرخ کردم تیغه اشو اشتباهی بااشغالا انداختم تو سطل زباله اد همون روز شوهرم نهار امد خونه و من چقدر غر زدم سطل ببر خالی کن و اون چقدر گفت کار دارم و عجله ولی من تو کله ام نرفت دوساعت بعد که فهمیدم چکار کردم بدو بدو رفتم سر کوچه تا کیسه زباله رو بیارم جالبه همه چی بود جز کیسه زباله ما بعدش رفتم تو سایت نمایندگیش تا تیغه شو اینترنتی بخرم همه مدل بود الا این یکی نوشته بود تمام شده وموجود نیست کل دیروز هم تو بازار گشتم ولی تیغه شو پیدا نکردم حالا زورم میاد همه چیزش سالمه باید بخاطر یه تیغه کوچولو بزارمش کنار اینم داستان بدبیاری من