۴ماه با شوهرم اختلاف داشتیم تا مرز طلاق رفتیم جهازم پس فرستاد قرار بود بیاد برای کارای طلاق که یکدفعه پشیمون شد و اومد رفتیم دوتایی با هم حرف زدیم به اشتباهاتمون پی بردیم هر دو بهم قول دادیم دیگه شب رفتیم خونه مادرشوهرم،اینو بگم که محل زندگیمون یه شهر دیگه ست راه دوریم،شوهرم گفت میخاد بره وسیله برا خونه بگیره و ماموریت هم داره بعد از ۲هفته میاد دنبالم ،خلاصه روز بعد که می خاست بره گفتم منو برسون خونه بابام گفت نه تو بعدا با داداشم برو گفتم برا چی؟گفت من کار دارم گفتم نه میخام خودت منو برسونی خلاصه ول کنش نشدم تا منو خودش رسوند و رفت ،چند روز گذشت اون اصلا بهم زنگ نمی زد همه ش من به اون زنگ میزدم تا یه روز مادر شوهرم به خواهر میگه بیا خونه کارت دارم و خواهرم میره بعد مادرشوهرم کلی از من عیب جویی میکنه و در کنارش کلی دروغ هم راجبم میگه خواهر منم کم نمیاره و کلی از شوهرم عیب و ایراد میگیره بعد من به شوهرم زنگ زدم گفتم مگه همچین چیزی تو زندگی ما بوده؟گفت نه گفتم مامانت اینجوری گفته ،گفت باشه صبر کن زنگ بزنم به مامانم بعد از اون دیگه جواب تلفنم نداد الان چند روزه ،دلم گرفته اون از اینکه بعد از ۴ماه اومد هیچ رفتار محبت آمیزی باهام نداشت اونم از اینکه مادرشوهرم و خواهرم همه چی رو خراب کردن،داشتم خودم برای ساختن زندگی جدید آماده میکردم اما حیف...
اگر زندگیت رو دوست داری اجازه دخالت نه به خواهرت نه به مادرشوهرت نده خودت و شوهرت هماهنگ بشید شوهرتا با محبت و زبون بکش طرف خودت اگر بچه داری ک بخاطر بچه هاتم ک شده ب جدایی فکر نکن بفکر اصلاح باش
سخت ترین قسمت زندگی اونجاست که فقط خودت باید خودت رو اروم کنی
تو زندگی زناشویی سعی کن مشکلاتت را ب کسی نگی و خودتون حل کنید چون مشکلات حل میشن ولی شما پیش اون هایی ک از جریانات زندگیتون اگاه بودند اون فرد سابق نمیشید