سلام بچه ها انقدر سر و صورتم خونیه که نا ندارم
از شهرستان اومدیم موقع اذان رسیدیم رفتبم اش بخریم که تموم شده بود زودی اومدیم خونه چایی دم کردم نون خیس کن پنیر بیار وسایل اماده کن که شوهرم رفت سر سفره شروع کرد به خوردن غذا
منم چایی دم شد اوردم 😭
تو دلم گفتم ببین عجب ادمیه منتظر نموند منم بیام باهم بخوریم
برا خودم چای ریختم گفت چرا برا من نرختی چایمو ازم گرفت نزاشت روزمو باز کنم بلاخره دعوا شروع شد تا کل قوری ریخت رو فرشا منم تازه شستم فقط ۲۱ سالنه
با زور دارم تایپپ میونم مچ دستم به قدری درد داره
بعدش هولم داد خودم به اینه خون دماغ شدم اون وسطم بهم میگفت گمشو گمشو گمشو
بزار به بابات ز بزتم
منم دلم نمیخواس ز بزنه بیچاره قلبش درد داره
انقدر خودمو کتک زدم
به فاطمه زهرا خستم
من از مادر پتیممم
چرا خدا نمیشنوه منو
الانم خوابیدا کل اتاق پر نون چایی
منمکیست خیلی بزرگی دارم دکتر گفته کار نکن چند روز بود کل کارای خونه رو کردم من بدبخ
الانم روزم هیچی نخوردم
خستم نا ندارم ای کاش منم برم پیش مامانم