این داستان واقعی خودمه
زیر عمل بینی
رفتم یه جایی یه تیکش قرمز بود یه تیک صورتی یه تیکه....
بعد همش نور بودددد فقط یه پیرمرد که کت و شلوار طوسی پوشیده بود و زنداییم که تو تصادف مرد رو دیدم قشنگ زنداییم با همون لباسا با همون صورت خونی لباس خونیش بود هی بهم اوا خوش اومدی اوا بیا اینجا اوا ببینمت دلم برات تنگ شده بود و داشتم برمیگشتم زنداییمو ببینم اون پیر مرده نگام کرد و تموم شد همه چیییی.