شوهرم بعد از جریان بچه کاملا عوض شد یکسالی که افسردگی داشتم هزاران بار لحظه به لحظه اون روزا رو یادآوری کردم و گریه کردم و شوهرم هیچی نمی گفت و حتی گاهی میگفت حق داری ، بارهااااا ازم حلالیت خواست که تنهام میذاشته ، جلوی چشماش آب شدم....
یادمه وقتی بعد شش ماه رفتیم خونه پدر شوهرم موقع خوردن چایی بطور محسوسی دستم میلرزید استکان رو زمین گذاشتم و به بهانه داغ بودن نخوردم بعدم رفتم نماز بخونم بین دو نمازم اومد تو چادرم زد بالا وقتی دید همه صورتم خیس اشکه ، گفت بهار پاشوبریم جایی که تو آرامش نداری من ندارم...
از اون روز به بعد شوهرم همممممممه کار میکنه که من اونجا تو بهترین حال باشم و براش مهم نیست بقیه چی میگن . شده که ساعت ۱ شب گفتم دلم گرفته بریم شب گردی سریع بلند میشه میگه بریم حالا هر چقدر همه بگن نه ، یا نهار بوده اما گفتم دلم هوس فلان چیزو داره بدون بحث میره که تهیه کنه حالا هر چی بقیه بگن نه میگه خودم دلم میخواست حالا بهارم گفت دیگه بااااید برم.