خیلی ناراحتم بغض گلومو گرفته ، رفته بودم خونه بابام یه شهر دیگه ، بابام گفت کروناست خطرناکه خودم میبرمتون تهران و خیلی وقته نیومدم خونه ت خلاصه مامانم و بابام بعد از یک سال و نیم اومدن خونه مون ، به محض اینکه از راه رسیدیم برادرشوهرم پا شد اومد اینجا ، مامانم از دیشب همش با مانتو و روسری نشسته ، خودم که خیلی معذبم
خونه م ۵۰ متره کوچیکه دیشب من و شوهرم تو پذیرایی خوابیدیم حالا مادرشوهرم زنگ زده میگه اون یکی برادرشوهرم با نامزدش میخواد بیاد چند روز بمونه خونه مون ، گفتم مامان خودتون میدونید خونه ما کوچیکه گفت بالاخره توی این دنیا یه ذره جا پیدا میشه واسشون
خیلی از دستشون عصبی شدم
قبل از عید اون یکی برادر شوهرم اومد ۲۱ روز موند حالا هم هنوز نرسیدم اینجوری میکنن
دیگه خسته شدم توی این گرونی و خرج چرا درک ندارن
خدایا خودت کمکم کن دارم دیوونه میشم
حالا مامانم ناراحت میشه ، دیشب یه جوری بود میگفت بعد از یک سال و نیم اومدیم خونه ت خانواده شوهرت امان نمیدن ما بریم سریع پا شدن اومدن