چنروزپیش شوهرم ی دادوبیدادی راه انداخت سر ی موضوع مسخره دیگه همش باهم سرسنگین بودیم تااینکه ی آمپول داشتم گفتم داری میری سرکار منم ببر ۵دیقه امپولموبزنم بیام رفتیم پایین پله ها یادم افتاد آمپول و جا گذاشتم حالا کلیدمونم گم کرده گفتم کارتتوبده برم درو بازکنم آمپول و فراموش کردم باتشر و دعوا گفت مواظب باش نشکنه کارت حالا خواهرشوهرم وشوهرش بچه هاشون ومادرشوهرمم دم در وایساده بودن اومدم بالا لحظهی ک کارتوانداختم لای در چشام سیاهی رفت بخاطر رفتوآمد از پله ها (روزهم)سریع کارت شکست😳یاامام زمان داشتم سکته میزدم آنقدر حالم بد شد کی آن میخواستم خودموازپله ها پرت کنم پایین چون واقعا میترسم جلوخانوادش دعوام کنه زودم قاطی میکنه