عید رفتیم محل.چند روز بودیم اونورا.
داستان شماره ۱ : خونه مادرشوهرم بودیم. یهو یه خبر بد از جاریم شنید. همه تو سالن بودیم. ظرف میوه رو تند گذاشت گوشه اپن. و هول هولکی برگشت تا جزییات خبر مورد نظر رو بشنوه. نگو یهو بچه ۲سال و سه ماهم کبوی تو ظرفو میببنه. سریع میره اشپزخونه برداره ظرف میشکنه. شوهرم جاروبرقی رو برمیداره شروع میکنه به تمیزکاری. مادرشوهرم یهو بعداز چنددقه جلو مهمونا بلند میگه تقصیر شماست که هوای بچتونو نداشتین و فلان.
داستان شماره ۲: خونه ی بابام اینا بودم. بچم از ذوقش شروع کرد به جیغ زدن و دویدن. خوشحال بود. من بچه رو دعوا نکردم. فقط از سریع از سفره پاشدم تا یه اسباب بازی بدم تا ساکت باشه. بابام بچه رو دعوا کرد و گفت که بچه نباید داد و بیداد کنه و درمورد تربیتم گیر داد. من گفتم عیب نداره بچه انرژی داره دیگه. گفت خب خونه... ( میخواست بگه خونه ی خودت برو اینکارا رو کن) ولی نگفت و سکوت کرد.
منم بهم برخورد و بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با خودم. گفتم مامان جون دیگه چند روز اینورا بودم. میرم بعدا دوباره یه وقتی میام.
هیچی دیگه. از اون روز بیش از ۲۰ روز میگذره و من خونه تنهای تنهام. کرونا هم هست. با بچه بیرون نمیرم. دارم دغ میکنم. مامان اینام هم نمیان. خودشون هم میگن کرونااست. این یعنی اینکه منم نرم.
خدایا کاری کن انقدر دوست و اشنا دور و اطرافمون باشه ، هیچ وقت نیازمند و تنها نباشیم.