۶ ماه بعد عروسیم باردار شدم پسر اولمو 😭)همسرم یدونه خواهر داشت و ۶ تا برادر همیشه ازم دختر میخواست) حاملگیمو مخفی کردم تو مدرسه درس میخوندم و کارای خونه رو میکردم و کارای خونه مادر شوهر و ...
من ماه ۸و ۹ بارداریم افتاد تابستان و اخر تابستان زایمان کردم
مادرم از روستا اومد بچمو نگه میداشت ولی نمیتونست بمونه گاو و گوسفند داشتن و باید بر میگشت روستا
خلاصه غیر حضوری و با هزارتا بدبختی درسمو خوندم به مرحله کنکور رسیدم وقتی کنکور دادم شبش خیلی کتک خورده بودم ولی با این حال من رشته مامایی قبول شدم و پسرم بزرگ شده بود میتونست پیش مادر شوهرم بمونه و من دانشگاه برم
تو روستامون تقریبا تنها دختری بودم که به این مرحله رسیده بود و چ با افتخار راه میرفتم که قراره ماما بشم چیزی نگدشته بود که فهمیدم باردارم و حدودا دو ماهه هستم😭
با خواهر شوهرم خیلی دعوا میکردیم خیلی منو میزد و مجبورم میکرد قالی ببافم نمیزاشت داشنگاه برم این بچه تو شکمم ازش متنفر بودم خودم کم مشکلات داشتم اینو چی کار میکردم
تا یه خطایی ازم سر میزد تهدیدم میکردن نمیزاریم درس بخونی اون چهره کثیف خواهر شوهرم اون موقع ها هیچ وقت یادم نمیره هم سن بودیم
خلاصه با سختی ادامه دادم پا پس نکشیدم تو سونو فهمیدم دختر دارم همون موقع گریه کردم که اونم یه روزی باید عروس بشه و مثل من زجر بکشه
عاشق پسرم بودم و همزمان دانشگاه میرفتم بچه داری و خانه داری
تا اینکه این دختر (یاسمن) به دنیا اومد
وقتی دادن بغلم اومدم سینمو بزارم دهنش به چهرش دقت کردم وای 😥 کپی خواهر شوهرم بود