هیچ وقت خانوادم منو محدود نکردن
بعد از این که دیگه به سن قانونی رسیدم و دانشگاه قبول شدم دیگه لازم نبود از خانوادم بابت بیرون رفتن اجازه بگیرم، فقط اطلاع
هیچ وقت منو مجبور به انجام کاری نکردن
البته من ادم سوءاستفادهگری نبودم، حد خودمون میدونستم، نذاشتم از این که بهم اعتماد دارن پشیمون بشن
ولی از وقتی ازدواج کردم، کاملا محدود شدم
شدم مثل زنای صد سال پیش که واسه هرکاری باید از شوهرشون اجازه بگیرن
بهم اجازه نداد برم سرکار، مجبورم کرد اونجوری که اون دوست داره لباس بپوشم، حق اظهارنظر تو خیلی مواردو ازم گرفت
تو شخصی ترین مسائل زندگیم نظر میده
و من الان وقتی خودمو با دوستام که دارن از مجردیشون لذت میبرن مقایسه میکنم فقط برای خودم متأسف میشم که ازدواج کردم