من یه خانواده کوچیکی بدنیا اومدم .. بعد 13 سال بدنیا اومدم اون موقع منو معجزه میدونستن و اسمم را سایه گذاشتن
بعد گذشت سال ها یه روزی میرفتیم یه مسافرت کوچیک من اون موقع 13 سالم بود که یه تصادف اتفاق افتاد
دلیل این تصادف من چای میخواستم چون دست مامانم بند بود بابام هنگام رانندگی ریخت داد به من و من هنگام برداشتنش اتفاقی از دستم افتاد ریخت روی بابام تصادف کردیم و 4 نفر کشته شدن و مقصر هم ما نبودیم اونا سبقت کردن
من 1 هفته بعدش افسردگی شدیدی گرفتم حتی بهم دارو دادن من اونا را مصرف نکردم