بهم گفت از زندگی تلخت بگو
یا بنویس به صورت داستان هستین بنویسم شما نظر بدین
اهوم فقط بلایک گلم
نوشتی لایک کن
اره بگو اینجا داستان شنیدن کشته هم داده
لایک کن لطفا هر وقت نوشتی
من یه خانواده کوچیکی بدنیا اومدم .. بعد 13 سال بدنیا اومدم اون موقع منو معجزه میدونستن و اسمم را سایه گذاشتن
بعد گذشت سال ها یه روزی میرفتیم یه مسافرت کوچیک من اون موقع 13 سالم بود که یه تصادف اتفاق افتاد
دلیل این تصادف من چای میخواستم چون دست مامانم بند بود بابام هنگام رانندگی ریخت داد به من و من هنگام برداشتنش اتفاقی از دستم افتاد ریخت روی بابام تصادف کردیم و 4 نفر کشته شدن و مقصر هم ما نبودیم اونا سبقت کردن
من 1 هفته بعدش افسردگی شدیدی گرفتم حتی بهم دارو دادن من اونا را مصرف نکردم
مادرم مغزش لک خونی ایجاد شد بابام دستش شکست چون ماشین فلاسک بود رو دست من افتاد که درجش کم بود
مامانمو بردن عمل بعدش حال خانواده ها بد بود یکیش دختر 3 ساله بود که چون پنجره باز بود افتاده بود کل مغزش داغون بود من اون لحظه ای که منو بیرون اورده بودن دیدم که دکترها گفتن شاید بخاطر اون صحنه افسرده شده
1 دونه اش هم به شیشه خورده بود سرش خونریزی داشت 2 تاش هم وخیم بود
2 تاش هم ای سیو بود مرد
بابام اون زمان 100 میلیون داد به خانواده شون ولی مقصر ما نبودیم
بعدش من افسردگی بیش از حد گرفتم حتی بیرون نمیومدم فقط خونه بودم و گوشه گیر دارو میدادن من نمیخوردم حتی 40 کیلو بودم مامانم وقتی که فهمید نمیخورم به زور میداد اون منو بدتر میکرد حس میکردم خودم
حس میکردم من باعث شدم همیشه مغزم بود اون جسد بیجان را میدیم دختر 3 ساله کابوس بود برام
گلم سرنوشتشون اونطوربوده من شنیدم خداروپیشونی همه ی قسمتی مینویسه براشون ک چیکاره شن چطوربشن چطوربمیرن
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
