2737
2734
عنوان

رمان جرعت حقیقت پارت 2

355 بازدید | 0 پست

عموو زن عمودو تادو قلو داشدتن؛ آرمین وآرمان که سده سدال ازنگین و

نگار بزرگ تر بودن، و یک سددال از من. فکر کنم حول و حوش نوزده رو

داشدتن. امسدال ترم یک بودن،و هردو صنایع می خوندن. نگین ونگار هم

که شونزده ساله بودن و هردوشون رشته ی هنرمی خوندن.

خوشبه حالشدون! منم هنر رو دوست داشتم، اما بابامنذاشت. حرف بابام

فقط ریاضی بود. از رشته ی ریاضی متنفرم، اما همه ی معلمامبهم می گن

استعدادباالیی دارم. نمره هامم از هفده پایین ترتا حاال نیومده. امسال هم

کنکوریم، اما ازلج ولجبازی اصال نمی خونم.

عمم هم سه تادخترداره و یه شاه پسرکه جون می ده براش. فرناز و فریبا و

فرح، به ترتیب دوم راهنمایی، سوم راهنمایی و اول دبیرستان بودن. کال عمه

وعموم جوجهکشی راه انداختهبودن. ابوالفضلهم که شاه پسرعمم باشه،

بیسدت وپنج سالشهودرسش رو تمومکرده، و توی شکرت شوهرعمم که

همون باباش باشه،کارمی کنه. البتهکارش ربطی به رشتش نداره. داره پس

انداز می کنه تا با پول خودش یه شددرکت برای کارای تبلیغاتی بزنه، آخه

گرافیک خونده.

با حرکت الیاس روی پام از فکربیرون اومدم. همون لحظه صدای فرناز رو

با این سن و سال کمش که شدیدا اطواری بود، شنیدم:

- بابا شماها چرامثل لشگر شکست خورده شدین؟ خبالی نیاد، خودمون

کهمی تونیم بازی کنیم. تازه ابوالفضل هم میاد. مگه نهداداش؟

ابوالفضل به تایید حرفخواهرته تغاریش گفت:

جرأت یا حقیقت 9

- بلند شدید جوجه هاکهمی خواهم امشدب باهاتون بازی کنم تا ببینم چه

جذابیتی دارهکه هر شب این بازی رومی کنین.

بازم فرناز زر اضافی زد:

- آفرین به این می گن شددجاعت! آخه یه سدریا می ترسدن بازی کنن نکنه

سواالی شخصیکنیم وپتشون رورویآببریزیم؛یا اینکهازبسسوسولن

می ترسن کارای خطرناک بکنن!

الیاسبا نگرانیبهم خیره شد. اینم فهمیده بود این دخترمغز جلبکی،روی

نقطه ضعفمن دست گذاشته بود،»ترس!«

هه، فکرکردی!

همون طور که الیاس رو از روی پام بلند می کردم، رو به فرناز پوزخندی

زدم:

- شترروکهمی شناسی؟ ضرب المثل اومدهکه زیادی خواب می بینه!

مات شد، با حرصگفت:

- شتر خودتی!

بی خیال گفتم:

- با بچه هاکل نمیندازم. منم بازی تا حرفی که زدم روثابت کنم.

منظورم همون شددتر بودنش بود. آرمین و آرمان خندشددون گرفته بود، اما

جلوی خودشون روگرفتن.

آقای مفتاحی گفت:

بچه ها اینجا رو شدلو نکنین؛ برید اون طرف پذیرایی سدمت تلویزیون

بازی کنید.

بله، شما صاحبخونه ای! اصالهرکجا شما تعیین کنید می ریم. ایش، پر

رو!

دسدت خودمنیست، از فامیل پدریم خوشم نمیاد؛ولی درعوض جون می

دم واسدده فامیل مادری. اینم فقط به خاطر اینهکه توی فامیل پدری فرق و

تبعیضبین نوه هاوغیره زیاددیدم.

با بچه ها جلوی تلویزیون نشستیم و یهدایره تشکیل دادیم، آرمان بطری رو

وسدط دایرهگذاشدت و یه حرکت بهش داد. سدر بطری سدمت نگار افتاد و

تهش سمت فرح. فرح مثل همیشه شیطون گفت:

- خب تخ کن ببینم، جرات یا حقیقت؟!

نگارکه فرح رومیشناخت ومی دونست از هیچ کدوم اینادر امان نیست،

با رنگ پریدهگفت:

- حقیقت!

شاید اینومی تونست یه طوری ماست مالی کنهودرو بگه. کیه که بفهمه،

فرح کال خرکی بود!

- اوم. تواز ابوالفضل خوشت میاد؟!

کثافت آبرونمی ذارهکه! رنگسدر نگار رودیدم. نگارکال دختر خجالتی

بود،من و الیاسشدید خندمون گرفته بودو ابوالفضل با تعجب به پررویی

خواهرش نگاهمی کرد. نگارباالخره به حرفاومد:

فرح جون، آقا ابوالفضل مثل آرمان وآرمینن واسم.

 فرح وا رفت، ولی توی چشدمای

نگاردرو رومی خوندم؛من ونگین می

دونسدتیم نگارعاشدق تمام حالت های ابوالفضله، به قول نگین، ابوالفضل

دست توی دماغشم کنه، نگارمی گهوای چه حرکت با پرستیژو شیکی!

خندمگرفته بود؛ احتماال نگین هم داشت به همین حرفش فکرمی کرد،که

هی لبش رومی گزید تا نزنه زیر خنده.

بطری یه باردیگه چرخید، این دفعه سرش روبه روی ابوالفضل بودوتهش

روبه روی آرمین:

- جرات یا حقیقت؟!

ابوالفضل که از سوال قبلی فرح احساس خطرکرده بودو تازه بازی دستش

اومده بود،گفت:

- جرات!

آرمین لبخند خبیثی زد و خواست حرف خرکی فرح به خواهرش رو جبران

کنه. واسه همین گفت:

- گوشیت رومیاری و به تک تککانتکهات زنگمی زنی تاما صداشون

روبشنویم.

رنگ ابوالفضل پرید. من و نگین دیگه نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم

و زدیم زیر خنده. ایول به آرمین! این طوری خواهرای این عتیقه می فهمن

داداشدشدون پاک نیسدت. آخه همش می گفتن داداشمن بهدخترا اهمیت

نمی ده، چه برسه به اینکه بخواد اسماشون رو توی گوشیش سیوکنه.


تو همان خنده‌ی شیرینِ میانِ غم و اندوهِ منی !…
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730