هرروز تصمیم میگیرم بیخیال باشم زندگیموتلخ نکنم گذشت کنم نمیشه هی یه چیز باعث میشه دعوا کنیم خسته شدم بیزار شدم دیونه شدم بارها زدم به سیم اخر
دستم شکسته خواهرش منو دید ولی انگار نه انگار هیچی نپرسید هیچی مادرش مریضه خونه همین خواهرش با اینکه سخته برم ولی میرم به مادرش سر میزنم روز قبل رفتیم پیششش دوباره فرداش پا شده رفته خونه شون میگم مگه نرفتی سر کار من دلم گرفت جمعه تنها تو خونه موندیم تو رفتی اونجا به مامانت سر بزنی بخدا همیشه بهش میگم برو سر بزن خومم غذا میپزم سر میزنم میگم چرا دوباره رفتی خونه خواهرت وقتی روز قبلش رفتیم میگه باید از تو اجازه بگیرم
زندگی داغون کردن اینا
همین خواهر جونش تا پریود میشه همه میفهمن منم چند بار براش کاچی پختم بردم مریض میشه سوپ میپزم