روز ب روز مبرفت و من نمیدونستم داره ب تاریخ جداییمون میرسیم💔
ی روز در اومد گف ایدا گفتم جان دلم هیچ وف بهم نمیگفتیم جانم یا بله میگفتیم جان دلم
گفت میخوام ببینمت منم خوشحال بودم و دودل خلاصه بلیط گرفت اومد پیشم اخه از یه شهر نبودیم
دل تو دلم نبود رفتم دوش گرفتم بعد موهامو ک فره با دستگاه لخت کردم بهترین ارایشمو کردم و خیلی مواظب بودم خراب نکنم خیلی خوشگل شده بودم
رسید ب ساعت ۴ یعنی زمان قرارمون زود راه افتادم باهم رفتیم تا رسیدیم بهش از دور یه ان دیدمش قلبم افتاد شروع کرد ب تاپ تاپ زدن نفسم بند اومده بود باورم نمیشد اونی ک یکسال تمام پشت گوشی بوسش میکردم رو به روم باشه نفهمبدم چیشد پرواز کردم تو بغلش محکم گرفته بودمش تو بغلم انگار قراره بدزدنش نفس نفس میزدم بی حال شدم ک اگ نگرفته بودم افتاده بودم ی پیرمردی هم خیلی قشنگ لبخند میزد نگاهمون میکرد نشستیم رو صندلی دستشو گذاسته بود رو گردنم باهم حرف میزدیم عکس گرفتیم چقدر هم خوش گذشت لپشو بوس کردم😍
اونم اول پیشونیمو بوس کرد وفتی بغلم کرد دیگه گفتیم خیلی نشستیم بریم قدم بزنیم باهم دست تو دست قدم میزدیم