یاد خاطرات کودکی م میفتم که مامان و بابام با وجود اینکه عمو و عمه دارم کلی ،تنها موندن در رسیدگی به مامان بزرگم و مامانم خیلی ناراحت بود و بخدا گلایه میکرد ازشون.
بخاطر همین نمیتونم قلبا دوسش داشته باشم یا براش از جون و دل کار کنم یا صمیمی شم.
الان جاری من دقیقا هم اخلاق مامانمه خونگرم و مهمان نواز خوشرو.ولی من آرومترم.کلا نمیتونم زیاد صمیمی شم ولی ادب و احترام و مهربانی میکنم باهاشون.چرا واقعا برعکسه همه چی؟؟
مادر شوهرم اهل محبت کردن و مهمان نوازی نیس زیاد.البته اینم بگم بخاطر یه سری مشکلاتی در گذشته مادرشوهرم افسردگی داره خفیف.اکثر مواقع اخمو هس ولی بچه هاش دوسش دارن و مامانشونو فداکار میدونن و ...درحالیکه خیلی وقتا بچه هاشن که براش تمیز میکنن غذا میپزن.این به ذهنم میاد خب اگه فداکاری برا بچه هاته.برا غریبه مهمون نه که.اونم فداکاری در حد نگران شدن برا سلامتی بچه ها.نه کمک مالی نه واقعا از دسشون گرفتن.
شما بگید من چیکار کنم.حس نفرت رو هم دوس ندارم داشته باشم