از پنجره ی کوچک اتاقم به چراغهای خانه ها مینگرم که همچون ستاره های چشمک زنی جلوه میکنند
و باز هم این مغز, شروع به نشخوار فکرهای تلنبار شده میکند
با خود میگویم در کدام این خانه ها خوشبختی مطلقی جاریست?
در کدامینشان موسیقی زیبای خنده بر گرامافون زندگی در جریان است
کدام یک را ابر سیاه اشک نمناک کرده ؟
پیرمرد عصا به دستی بر بالکن کوچک روبه رو ی خانه مان تکیه زده بر عمر از دست رفته اش
و سیگاری دود میکند
شاید همراه با آن سیگار جانش میسوزد منکه نمیدانم شاید عمری را در آغوش زنی گذرانده که هیچگاه عاشقش نبوده
و هر روز صبح زنی کراواتش را برایش بسته که چشمانش هیچ شباهتی به آن دخترک زیبای جوانی اش ندارد
زنی با موهای بلند که معلوم است تازه آرایشگاه بوده و رنگی بر ابریشم موهایش نشانده درست در همسایگی پیرمرد است و گل های حسن یوسفی را آب میدهد برق نگاهش از این فاصله هم آدمی را مجذوب و شیفته میکند
معلوم است زن همسایه هر روزش با عشق میگذرد این را هر انسانی که لحظه ای, عاشق بوده است میتواند درک کند
میدانی جانم
عشق رخنه میکند در جانت
پوست و استخوانت را میدرد تا قلبت را در مشت گیرد و رهایش نکند
طرف حسابش نه گوشت است نه پوست مستقیم بر روحت نشانه میرود
در زیست شناسی خواندم که سلولها برای ادامه زندگی شان به غذا نیاز دارند
ولی به عینه دیدم که وقتی عاشق میشوی خواب و غذا و نیازهای پست روزانه برایت معنی خاصی ندارد
روح انسانی با عشق تجلی می یابد
تعالی آدمی با عشق آمیخته است
انسان عاشق, معشوقش را چون فرزندی می پندارد که هیچگاه از او زاییده نشده
ولی از, پوست و گوشتش می پندارتش
گویی که بند نافی نادیدنی او و معشوق را بهم زنجیر کرده است
تب که میکند برایش میمیری
بیخودی و بی جهت شلوغش نمیکنم
میخاهم فقط گوشه چشمی از معجزه ی عشق را بدانی دلبر....
15آبان
M. N