پرستار دارو هایشان را مرتب کرد و به سمت پدر بزرگ ها رفت که صدای خنده های قشنگشان به گوش میرسید .پرستار به آنها گفت:به چه میخندید پدرها ؟
آقا طاهر جواب داد :دخترم داریم خاطرات نوجوانیمان را در سربازی میگوییم ،یادت هست محمد وقتی صبح دیر بیدار میشدی ، پنجاه تا کلاغ پر تنبیه میشدی ؟
محمد :مگر میشود یادم برود دیگر تا آخر عمر ساعت چهار صبح بلند میشوم ، تو هم که ناهار سرباز هارو میبردی واسه خودت نصف شب میخوردی ...
طاهر : آخ که چقدر گرسنه میشدم شب ها، یادت هست میخواستی متنی را در مجلس بخوانی اشتباه خواندی و کل سرباز ها هم بهت خندیدند
محمد : خب چه میکردم از استرس نمیدانستم چه میخوانم ولی باعث خنده دیگران هم شدم ..
طاهر :یادش بخیر چه روزهایی داشتیم در دوران نوجوانی الان پیر شدیم و سالمند ..
محمد:دیگر روزهای گذشته نمیآیند چه روزهای خوب چه روزهای بد . تنها خاطرات میمانند..
طاهر :الان دیگر در جایی هستیم که باید باشیم کنار هم ..
پرستار: آنقدر قشنگ از دوران نوجوانی تعریف کردید که یادم رفت وقت داروهایتان است ..
و صدای پدر بزرگ ها و پرستار در حیاط خانه سالمندان پیچید 🌷
زندگی را زندگی کنیم 🙃🌷✨