خاطرات خنده دارم😆 بماند به یادگار که هیچ وقت اون روزا نمیان🙃🌸🎀

من خیلی پسردایی بزرگمو دوست داشتم از نوجوانی انقد بهش فکر میکردم خواب خاستگاریشم میدیدم😅 حتی میخواستم بخاطرش یه سالو جهش بدم که فکر کنه دیگه بزرگ شدم🤦🏻😂

اولین باری که فهمیدم اونم بی میل نیست با داییم اینا رفته بودیم گردش ، همسرمم تک پسره حوصله‌اش سر رفته بود ، ما هم تو سرازیری اتراق کرده بودیم😄 یهو دیدم بلند گفت من میرم بالا حوصلم سر رفته ، بدو بدو دنبالش رفتم گفتم منم میام😐😑 از تپه بالا رفت ولی من نتونستم برم دیدم دستشو دراز کرده میگه دستتو بده من بیا بالا... من اون لحظه از خوشی مردممم😂😂😂 داشتم فکر میکردم الان چیکار کنم که بابام از هزار متر اونور تر بلند گفت:نه ممنون خودش میتونه بره😐😂

منم با هزار زور و زحمت رفتم بالا ، همسرم بالای تپه نشست از موبایلش آهنگ پلی کرد منم رفتم کنارش نشستم😶

یادم بود یکی از دختر دایی هام که تقریبا همسنم بود بهم گفته بود این زن داره من صداشو شنیدم تو موبایلشه😐😑 الانم که الانه نمیدونم موضوعش چیه😐 ولی اون لحظه میخواستم بپرسم قضیه‌اش چیه که دیدم بابام بساطمونو جمع کرده با داییم اینا دارن میان بالا🤣

گذشت و گذشت...اینم بگم من تو راهنمایی قبل اینکه کلاس زبان برم انگلیسیم در حد افتضاح بود🙄 یه بار معلممون گفت یه انشا بنویسین به انگلیسی ، منم که بلند نبودم 🤷🏻 با اینکه بقیه میتونستن کمکم کنن مخ مامانمو زدم گفتم به پسرداییم بگه اون بهم یاد بده😁 رفتیم خونشون وقتی توضیح میداد اصلا نگاهم نمیکرد🙄😐 فقط یه لحظه برای اینکه از حالت خشکی دربیاد یه شوخی پشت وانتی کردم و خندیدم😑 دیدم یه لحظه یه نگاه نافذی بهم انداخت که دیگه خفه شدم🤐😂

یه بار خونه ما مهمونی بود منم دخترای فامیلو جمع کرده بودم اتاقی که تشک های جهیزیه مامانم توش بود ، به تشکا تکیه داده بودم و داشتم مجلسو گرم میکردم😂 که یهو با اون یکی پسر داییم اومدن تو اتاق سینی چای دستش بود😁 انقد هول کردم و متاسفانه جو گرفتم که محکم به پشتم تکیه دادم و...😫😫😫 لحظاتی بعد از زیر آوار منو خارج میکردن😑 یعنی ده دوازده نفر ریخته بودن تشکارو از روم برمیداشتن😐 منم از رو نمیرفتم از زیر تشکا داد میزدم من خوبم من خوبم نگران نباشین😐😐😐

یادمه عروسی خواهرش بود منم از قبل گفته بودم اون روزو مدرسه نمیرم😐 بعد ساعت۳شب خونه رسیدیم ، ساعت۹صبح بیدار شده بودم زار زار گریه میکردم من میخوام برم مدرسه😭😂 همون لحظه آیفونو زدن پسرداییم بود بعضی از ظرفای عروسی که مال ما بودن رو اورده بود مامانمم سریع گفت چون بابام نبود مارو برسونه مدرسه😁 اون بیچاره هم حال منو دید بی هیچ چون و چرایی قبول کرد🤣 فکر کنید یه دختر با موهای تافت زده جنگلی با چشمای سرخ و خیس اشک درحالی که بغض تو گلوشه بهتون خیره شده🤣🤣🤣

از هولم جوراب نپوشیده بودم کنار خیابون پشت ماشین سنگر گرفته بودم مامانم جورابامو پام میکرد🤣اونم جلوی مدرسه🤣

هییی🙁 یادمه عروسی خواهرش رفتیم عروسو بزاریم خونش چون خیلی گریه میکرد همه زنای فامیل ریخته بودن دلداریش میدادن ، بعد پسرداییمم پشت در وایساده بود😂 مامانم باهول درحالی که میرفت تو خونه بهش گفت حواست به نورین باشه نیاد تو😐 اونم اومد جلو ، من رو پله ها وایساده بودم ، آروم گفت یه پله برو پایین😐 منم رفتم😐 بعد بیخیال برگشت رفت😐

از آرایشگاه هم یادمه دنبال منو مامانم اومد ، مامانم جلو نشست منم عقب ، عقب ماشین پر بود از شیرینی تر و خامه ای که داشتیم میبردیم تالار ، به منم گفته بود مواظب شیرینی ها باش😑یهو به چراغ قرمز رسیدیم ترمز که زد ...شترق🤕 جعبه بالایی رفت تو جعبه های پایینی🤕 پیاده شد درو باز کرد ، منم مظلومانه نگاش کردم اونم با حرص جعبه هارو درست کرد و با لبخند حرصی به مامانم میگفت: عیب نداره درستش میکنم😐منم رومو کردم اونور خودمو زدم به کوچه علی چپ😐 

تو حنابندون که خونه اون یکی خواهرش برگزار میشد ما از همه زودتر رفته بودیم ، همه خانوم بودن همسرمم داشت باند هارو درست میکرد و آهنگ امتحان میکرد ، منم نمیدونستم اینجاست😐 رفتم تو اتاق یه پیراهن مجلسی قرمز پوشیده بودم 😐 اومدم بیرون باهاش شاخ به شاخ شدم😐 اما نگاش نکردم محل هم ندادم گذشتم😂 تنها جایی که به خودم مسلط بودم به جرات میتونم بگم همون لحظه بود🤣 

یه بار ماه رمضون بود افطاری همه خونه ما دعوت بودن ، منم چون میدونستم تو این مهمونی های افطاری همو میبینیم خیلی خوشحال میشدم😂😅 یکی دو ساعت مونده بود تا مهمونا بیان پشت پنجره نشسته بودم منتظرش بودم و فاز عاشقی گرفته بودم😐💔 یکی از بهترین شانس هایی که اوردم همون روز بود😁 داییم اینا که اومدن چون آیفون خونمون خراب بود بدو بدو دویدم گفتم من درو باز میکنم😁 حالا قبلش هم مهمون داشتیم و موقع باز کردن در با داداشم بحث میکردیم که کی بره درو باز کنه و کار به کتک کاری میکشید🤕👊🏻🤣 

رفتم درو براشون باز کردم همگی اومدن به جز اون😐 برگشتم به مامانش گفتم: یعنی درو ببندم؟!🥺😂

بیشتر منظورم این بود👈🏻( یعنی خاک بر سر پسرت که دو ساعت جلوی پنجره انتظارشو میکشیدم و نیومد😐)

مامانشم خندید گفت نه رفته ماشینو جای خوبی پارک کنه الان میاد😁 همگی رفتن و من منتظرش موندم تا بیاد ، وقتی که اومد یه سلام کوچولو داد و مستقیم عین... استغفرالله 😐 عین آدم مستقیم راهشو کشید و رفت😑

کلا محل نمیداد 😪

البته انتقاممو گرفتم😏😂 مهمونی خونه اونا ، من تو آشپزخونه بین خانوما که داشتن کار میکردن نشسته بودم داشتم آتاری بازی میکردم(خیلی آتاری دوست دارم اگه ببینم بازم میخرم🥺💔) آتاری که داشتم عین موبایل بود ، اومد تو آشپزخونه منو که دید فکر کرد موبایل خریدم ، برگشت گفت:

-عه موبایل گرفتی؟!

جوابشو ندادم😃 مامانم برگشت دید جواب نمیدم خودش جواب داد گفت نه آتاریه...😁😂

یه بار خونه اون یکی داییم اینا مهمونی داشتیم ، یه دختری بود از خانواده زنداییم اینا ، خیلی دوست داشتن این دو تا باهم ازدواج کنن😊 دیدم زنداییم این دوتا رو مامور کرده باهم سفره بچینن🤢 منم که دیدم همسرم چیزی نگفته و باهم دارن سفره رو میچینن رفتم اتاق با یکی از دختردایی هام حرف زدیم ولی بیرون نرفتیم😏😂😂😂 حالا بماند که مامانش فردا صبح اول وقت زنگ زده بود به مامانم میگفت این چه بازی بوده دیشب راه انداخته بودن😃 میگفت من از دختره خوشم نمیاد پسرمم نمیخوادش😁 اونجا فهمیدم که مامانش طرف منه😃 

یه بار کل فامیل مامانم اینا با هم رفتیم یه پارک خارج از شهری برای گردش ، اون موقع داداشم یه تبلت خریده بود خیلی خر کیف بودیم🤣 ، زودی تبلتو دادم به یکی از خواهراش گفتم ازم میون این درختا عکس بگیر ، ما یه اکیپ دختر بودیم اونا هم یه اکیپ پسر اون طرف ، اول ایده عکسو من دادم 🙋🏻، چون اکیپ پسرا رو به روی ما بودن میدونستم الان میبینتم😉، رفتم با ژست میون درختا وایسادم تا ازم عکس بگیرن 😎، اکیپ پسرا هم کم کم نزدیک ما میشدن ، یه لحظه دیدم پسرداییم خیره نگاهم میکنه ، بعد گفت:

-چه خوب... ماهم بیاین عکس بگیریم...

اون لحظه انقدر واقعی تو عکس لبخند زدم که دیگه هیچ وقت تو هیچ عکسی اون جوری نخندیدم🙃

یه لحظه حس کردم اون چه خوب رو مستقیم به من گفته...😃

با دخترا رفتیم سوار وسیله های بازی بشیم ، من با اون یکی دخترداییم رفتیم از این وسایل بازی هست که دایره ماننده میشینی روش میچرخه🤔 اسمشو نمیدونم😆 رفتیم دوتایی نشستیم که یدفعه داداش این دخترداییم یا همون دوست شفیق همسرم اومد با شیطنت طوری میچرخوند که روده هام اومده بودن دهنم😐 حالم وحشتناک بود 🤢🤮 دیگه جیغ و دادمون به هوا بود یه مسلمون هم پیدا نمیشد مارو از شر اون روانی نجات بده😐میخواستم واسه اینکه وسیله رو نگه داره پامو وسط حلقه بذارم بایسته ، اگه میذاشتم اونجا الان پام نابود شده بود😐 نمیدونم داداشم و همسرم اون لحظه چیکار میکردن😤😤😤 که مامانم داد زنان سمتمون اومد😫

خداروشکر که مامانم نجاتمون داد😐 البته مامانم اومد در حالی که از دست اونا خیلی عصبی بود ، به من عصبانی شد که چرا سوار شدم😣🤦🏼 چون به اونا عصبی میشد ناراحت میشدن☹

این خاطرات تا قبل عقد و عروسی بودن ... بازم یادم بیاد میگم...بعد اینا خاطره خنده دار جالبی ندارم🙃....

پایان#  

اگه خوشت اومد میتونی نظرتو اینجا بهم بگی😍🌷🌸🌸🌸

https://www.ninisite.com/discussion/topic/6895305/خاطرات-خنده-دار-زندگیم