بچه ها یکی از دوستای بابام یه شب اومده بود خونمون سر یه مسئله ی کاری منو دید گفت عه شماهم دختر دارین خبر نداشتم وفلان (خانوادگی باهم رفت وامد نداشتیم )
مرده برگشت گفت دختر منم همسن دختر شماست انقدر با کمالاته انقدر اجتماعی هست اونروز تولدش بود ۸نفر از دوستاش اومده بودن چقدر با شخصیت وآقا بودن همشون هر چی بخواد دوستاش نه نمیگن 😑
بابام برگشت به من گفت دخترم برو چایی بیار منو فرستاد دنبال نخود سیاه ترسید چشم وگوشم باز شه 😬😬😬
اقاهه انقدر از کمالات دخترش تعریف کرد برا بابام از رل های دخترش کراش هاش دوست های اجتماعیش 😂😂😂بابای ندید بدید منم همینجوری 😳😳😳😟😟😟