دو ساله تو عقدم.از همسرم دلسرد شدم.به زور راضیش کردم بریم سر خونه زندگیمون.با خودم فکر میکنم یه مرد 35 ساله رو که نمیشه مجبور کرد تکلیفشو روشن کنه.عید اول با زور و بلا یه دستبند یک گرمی خریدیم ک تو دستم شکست.یلدا یه تو گردنی مامانش داد اونم با کلی دعوا زنجیرش اونقدددر نازک بود که یهو دیدم شکسته کف حموم افتاده.
بهش گفتم طلاهامو باید بخرین واس اینکه بریم سر خونه زندگیمون میگه نگران نباش اونقدر شعورشون میرسه که واست طلا بگیرن.گفتم اگر میگیرن درستو حسابی باشه اینکه از سروتهش بزنن اعصابمو بهم میریزه
میخوام بهش بگم پشیمونم که باهات ازدواج کردم.میخوام دیگه هیچوقت بهش رو ندم.خیلی تحویلش گرفتم خیالش راحت شده که هستم و همیشه دوستش دارم