2703
2553

بعد عقدم ،شوهرم میومد خونمون گاهی شب میموند،ولی جدا میخوابیدیم،یه روز که همه با هم رفته بودیم سفر،داداشم بهم گفت تا حالا چیزی از رضا دیدی ،مشکلی...گفتم نه ،گفت چند شب پیش رضا اومده بود خونه تو حیاط خواب بودن هر دو شون،یهو نصف شب دید که رضا بلند شد سیخ وایساد،صداش زدم هیچی نگفت ،بلند شد رفت سمت در باغ و یه نگاهی تو باغ انداخت و بعداومد سر جاش خوابید،گفت من اول فکر کردم حواسش سر جاشه ،بعد فهمیدم نه ،گفت فکر کردم تو میدونی ،

منم که نابود شدم با این حرف ،

چون یه بار ازش شنیده بودم به خواهر زادم میگفت من تو خواب راه میرم گاهی ،من گفتم چرا نگفتی ،قسم خورد که الکی گفتم ،باور کردم

حالا با حرف داداشم فهمیدم که واقعا براش پیش میاد

رفتم سراغش دعواش کردم ،که چرا دروغ گفتی ،کلی قس

م خورد بازم که چیزی نیست ،فقط گاهی زیاد خسته باشم از خواب میپرم ،من خیلی دو دل شده بودم ،که بهم بزنم یا نه

آخه ندیده بودم تا حالا

و میترسیدم خطرناک باشه و کاری بکنه که دست خودش نباشه،کلی خوندم دربارش و سوال پرسیدم

فهمیدم کسایی که اول شب از خواب میپرن در اثر مشغله ذهنی و جسمیه و خستگی زیادو مهم نیست 

ولی اونایی که نزدیک صبح بیدار میشن اکثرا دلیل خاص دبگه ای داره و مهم تره،خلاصه سرتونو درد آوردم،منو راضی کرد،و یادم رفته بود،تا بعد ازدواج ،یه مدت گذشت و تا اینکه یه شب اولای شب یهو شوهرم از خواب پرید و سیخ رو تخت وایساد ،با اضطراب خیلی شدید ،انگار تعادل نداشت،یهو پرید پایین و دم عروسک پلنگ صورتیمو گرفت و میگفت ماررررر ،ماااار ،یا خدا 

نخندین ،به خدا راس میگم ،یادم میاد نمیدونم بخندم یا ناراحت بشم

منم که رنگ به روم نبود،قلبم تو دهنم بود،نمیدونستم حواسش سر جاش نیست ،مدام چرت و پرت میگفت ،

بهش گفتم هیچی نیست آروم باش ،بیا بیا بخواب،

اومد و زودم خوابش برد ،ولی من تا صب پلک نزاشتم ،خیلی ترسیده بودم ،فرداش ازش پرسیدم ،میگفت راس میگی ،چیکار کردم ،هیچی نیست بابا،حواسم بود ،الکی شورش میکردم

در صورتی که میدونم اصلا یادش نبود،

از اون روز دیگه هر وقت خیلی خسته بود و فکرش مشغول بود دیگه میدونستم شب بیدار میشه ،عادی شده بود برام ،فقط جایی که میرفتیم نمیزاشتم جدا بخوابه،

فقط یه بار خونه بابام ،شرایط جور نشد با هم بخوابیم ،

بازم تو اتاق داداشم خوابید ،خودش بهم گفت نباید میزاشتی جدا بخوابیم،دیگه راهی نبود و خوابیدن

صب داداشم بهم گفت دیشب رضا منو با تو اشتباه گرفته بود و اومد طرفم مدام اسمتو صدا میزد ،دیگه هیچی نگفت ،

همش میترسم نکنه دستی بهش زده باشه😅😅🤦

طولانی شد و عذر خواهی میکنم ،ولی یه تجربه بود برا بقیه

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش

ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

شوهر شما خوابگرده و میتونید ببریتش پیش روانشناس تا کمکش کنه این خوابگردی از بین بره. اتفاقا اینها اصلا ترسناک نیستن بنده های خدا فقط توی خواب بیدار میشن یه کاری انجام میدن باز برمیگردن سرجاشون. 

تنها زمانى “صبور”خواهى شد،که “صبر”را یک”قدرت”بدانی نه یک “ضعف”…آنچه “ویران مان” مى کند“روزگار” نیست !حوصله ی “کوچک”براى “آرزوهاى بزرگ” ماست …........................................................................دو چیز شخصیت ات را تعین می کند :صبر وقتی چیزی نداری رفتارت وقتی همه چیز داری !
2456
کامل نوشتم ،شرمنده دیگه طولانیه

ببخشید ولی خندم گرفت آخرشو

منم همیشه این ترسو دارم 


میخوام بهت بگم....همینکه تو قوی هستی کافیه تا ب هر چی ک تو دلتِ برسی... آرزوها مقدسن اونارو خدا تو دل شما گذاشته ازشون سرسری نگذرید.... "قسم ب لحظه ای ک زجر میکشی و با درد میخندی، خدا میبینه و تو رو ب خواستت میرسونه...."

فقط اونجاش که داداشتو با تو اشتباه گرفته  

امیدوارم حرف دیگه نگفته باشه    

خدایا میدونم بزرگتر و مهربان تر از تصور منی این روزا دستام بهت احتیاج دارن،شنیدم لطفت بی پایانه میدونم که قراره حالمو خوب کنی آخه تو خدای بزرگ منی
2714

انچنان مسئله ی حادی نیستاااا. منم تو خواب گاها حرف میزنم و راه میرم

از خدا میخوام هیچ بچه ای هیچ جای دنیا درد و بیماری و گرسنگی و ترس و بی مادری رو تجربه نکنه. بگو آمین. و اگه لطف کنی برای سلامتی و خوشبختی و طول عمر پسرم دعا کنی من تا اخر عمرم مدیون و ممنونت میشم. امیدوارم دعای خوبت به خودت برگرده دوست گل مجازی من

فک نکنم مشکل حادی باشه بره روانشناس شاید کمکی بکنه

من بجه بودم تو خواب راه میرفتم ولی خودبخود خوب شدم الان از جام ی سانتم تکون نمیخورم

سالها بگذشته از میلاد من🍁    کو یکی مردانه باشد یاد من.    🍁  من و تنهایی و یک شمع روشن.🍁  خدایا نکند باد بیاید😢
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687