2777
2789
عنوان

تجربه رویایی 2

122780 بازدید | 978 پست

درود خدمت دوستان مهربانم 💖💖💖


در این تاپیک مواردی رو بیان میکنم که باعث تغییر رفتار شوهرم و زندگیم شد البته بدون داستان زندگیم و اتفاقات اون در واقع دنباله تاپیک تجربه رویایی هست که پاکش کردم ...طرز رفتاری که باعث شد شوهرم مجبور بشه رفتارش رو عوض کنه و الان بشه اون شوهری که باید باشه 


البته من قصد تغییر شخصیت همسرم رو نداشتم ولی باید قبول میکرد و یاد میگرفت که زندگی مشترک همه چیزش مشترک هست و همانقدر که من گذشت کردم اونم باید گذشت کنه و هر چیزی رو که در وجود من بود رو همانطور بپذیره تلاش من توی چند ماه جواب نداد بلکه چند سال طول کشید و کم کم پیش رفتم ولی هرگزززز متوقف نشدم بارها شکست خوردم و بعضی راه ها با بن بست روبرو شدم چون شوهرم باهوش و زیرک بود ... ولی من موفق شدم  حتی الانم که به آرامش رسیدم باز هم مراقبت دارم ...


🔴🔴🔴دوستانی که در تاپیک قبلی و تاپیک گلبوته  جون همراه من بودن حتما منو میشناسن که من اصل بحث و جدل نیستم و علت حضورم اینجا فقط به اشتراک گذاشتن تجربه هایم هست و دیگر هیچ .....


🔴🔴🔴اگه تاپیکم براتون مفید نبوده و نیست و کاربردی نداره همینجا عذر خواهی میکنم و خواهش میکنم اینجا رو ترک کنید تا با دوستانم باشم و کنار هم به بهتر شدن زندگیمون کمک کنیم 


🔴🔴🔴🔴من به سوالات خصوصی در مورد خودم جواب نخواهم داد فقط به دلیل شناخته شدن 

🔴🔴🔴🔴بحث و دعوا نداریم و انرژی منفی و غیبت و بدگویی از خانواده شوهر اکیدا ممنوع و جواب نمیدم و فقط مشکلات خودتون رو بیان کنید 


تا من و دوستان کمکتون کنیم اگه تونستیم 


🔴🔴🔴در آخر ادعایی ندارم من هم مثل شما یه آدم معمولی از زنان این جامعه هستم ....

مطالب و کارهایی رو که انجام دادم رو میزارم و تا کامل شدنش تاپیک قفل میشه که مطالب گفته شده پشت سر هم باشه لطفا صبور باشید گاهی امکان داره یک هفته نتونم بیام سایت من یه مادر با سه فرزند هستم .... پس لطفا پست نزارید 


اگه راه حل مشکلتون رو پیدا نکردید بعدا پست بزارید حتما با دل و جون جواب خواهم داد 

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

اول از همه در مورد خودم و شوهرم میگم :


شوهرم اهل دوست دختر نبود و بسیار مغرور و پر جذبه و قد بلند و هنرمند دخترای زیادی دورش بودن ولی هر چقدر دخترا براش بال بال میزدن اون دورتر و مغروتر میشد توی خانواده مذهبی بزرگ شده بود و اصیل که قانون های خاص خودشونو داشتن و به شوهرم بخاطر رفتارش خیلی احترام میزاشتن و همه جوره قبولش داشتن و حتی همین الانم اینجوریه حتی بزرگترهای فامیل هم جلوش پا میشن و حرفشو قبول دارن ...من دختری ریز نقش که مد روز بودم ولی نه جلف اهل دوست پسر نبودم و تقریبا مثل شوهرم مغرور بودم ...اینقدر اهل لباس و تیپ بودم که دوستام میگقتن حتما دوست پسر داری نمیگی ولی واقعا نداشتم ...تقریبا آزاد بودم و محدودیتی نداشتم ...وقتی شوهرم منو دید و توجهش رو جلب کردم بخاطر این بود که با غرور نگاهش کردم و رومو برگدوندم و رفتم ...و این شد طناب عشق شوهرم که اونو دنبال من کشید تا موفق شد رضایت پدرم بعد از دو سال برای ازدواج با من جلب کنه ...من تو این مدت خودم بودم یعنی شوهرم تمام اخلاق و طرز لباس پوشیدن وآرایش و بیرون بودن موهام رو میدید و هیچ گونه اخم و بداخلاقی نداشت تا اینکه عقد کردیم و گاهی تذکرات کوچک میداد ولی درک کرده بودم که بخاطر تیپم خانوادش بسختی قبول کردن که من عروسشون بشم و تذکرات رو میزاشتم به حساب اخلاق و مدل خانوادش ....رفت وآمد رو کمتر کردم ولی همه چیز خوب بود و اصلا نشانه ای از تعصب بیجا و شکاک بودن وجود نداشت بارها امتحانش کرده بودم و شوهر زیرک من نم پس نداد حتی جشن عقدم با اینکه خانوادش مخالف بودم مختلط برگزار شد و من حجاب نداشتم و کلی هم رقصیدیم ..... البته در دوران عقد بحث و قهر و....اینا بود 


تا اینکه بعد از چند ماه رفتیم زیر یه سقف و بعد از برگشت از سفر و حدود یک ماه بعد از عروسیمون شروع کرد و کم کم منو کامل عوض کرد و افسرده شدم دیگه چهرم شاد نبود و خنده نمی‌کردم جرات هیچ کاری رو نداشتم ایرادها تمومی نداشت ...

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

همین حین منو به خودش با عاشقانه هاش وابسته میکرد و در واقع عشق من بهش رو گرو گرفته بود تا هر جور دوست داره منو مجبور به اون رفتار کنه ...


مثلا بعد از برگشت از مهمونی بخاطر رنگ لباسم که زیباترم کرده بود دعوا راه مینداخت و اون لباس رو جلو چشمام تیکه تیکه میکرد ولی فرداش منو به بازار میبرد و لباسی با مدل و رنگ دلخواه  خودش میخرید 


و قیمت براش مطرح نبود ....دعواهای ما بیشتر و بیشتر شد دیگه حتی به مدل حرف زدنم گیر میداد یه روز از مهمونی خونه پدرم برگشتیم تا اومدم تو اتاق با دست محکم رژم رو پاک کرد اینقدر محکم که دردم گرفت و فکم رو محکم گرفت تو دستش و گفت امشب خوب دلبرانه داشتی ...ولی قیافه گرفتنت برای منه یبار دیگه اینجوری با عشوه حرف بزنی و بخندی وای بحالت هر کاری میکردم نتونستم از دستش در بیام و اونم داد میزد که بگو باشه تا ولت کنم منم به ناچار سر تکون دادم ولم کرد ...اون شب خیلی ازش ترسیدم چون تا حالا بهم دست نزده بود 


حالت چشماش و اخمش تمام تنمو لرزوند یه گوشه کز کرده بودم رفت توی آشپزخونه و با یه پلاستیک زباله برگشت و با یه حرکت هر چی لوازم آرایش روی میز بود ریخت تو پلاستیک زباله و در جواب اعتراض من با خشم نگاهم کرد و گفت صد مرتبه گفتم رژ پرنگ نزن تا اومدم حرف بزنم زد آینه رو شکست گفت دیگه حق آرایش هم نداری  ....تا دیر وقت تو تراس سیگار میکشید و من از ترس خوابم نمیبرد و فکم درد میکرد و آروم اشک میریختم....


اومد رو تخت و ازم عذر خواهی کرد ولی من محلش نزاشتم ....صبح بیدار شدم رفته بود 


این گونه رفتارهاش ادامه داشت ولی دیگه مواظب بود بهم دست نزاره فقط فریاد میزد و این بین من کم کم تسلیم شدم 

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

امیرعلی من ۴ سالشه انقدر سر همه چیز با من لجبازی میکرد طاقت شنیدن نه نداشت، خلاصه از قشقرق و خشم و لجبازی جهنم کرده بود زندگی رو، تا اینکه با پیج اقای خلیلی و خانه رشد آشنا شدم. یه تیم ۱۰۰ نفره از روانشناس، گفتار و کار درمانگرهای خیلی دلسوز دارن که آنلاین و  تخصصی روی سن تا ۷ سال کار میکنند. 

توی ۱۰ جلسه کامل مشکلات پسرم از بین رفت.  اگر هر مشکلی دارید بهشون دایرکت بدید رایگان راهنمایی می کنن.

و اصلا نمیدونستم دارم با خودم چکار میکنم و فقط فکرم این بود اشکان از من راضی باشه و من زن 


ایده آلش باشم کم کم لاک و ناخن بلند ممنوع شد دورهمی دوستان قطع شد رنگ و مدل مو همونی بود که اشکان دوست داشت و منم دیگه هیچ مخالفتی نداشتم و فقط آغوش گرم و عشقش رو میخواستم 


اگه کاری رو برخلاف میلش میشد حتی ناخواسته تا مدتها قهر بود و سرررد و اینجوری تنبیهم میکرد و باید بارها میرفتم منت کشی کلی توضیح تا کوتاه میومد و با منت قبول میکرد آشتی کنه ...کم کم شکاک بودنش بیشتر شده بود و دیگه در قالب بهانه متعصبانه نبود کنترل کردن های یواشکی و چند بار پرینت تلفن خونه رو گرفت و من اتفاقی متوجه میشدم و سیم کارتم گرفت و یه سیم کارت گرفته بود بنام خودش ...تقریبا علنی نشون میداد بهم شک داره  و در جواب اعتراضم بهم گفت من همینم باید بمونی و بسازی ...توی خونه هیچ چیزی کم نبود و یه قصر طلایی که حکم زندان رو داشت برام درست کرده بود ...از بیرون همه آرزوی شوهری مثل اشکان رو داشتن ولی برای من ... 

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

یه نمونه از بی فکریهایی که کردم این بود که ازم خواست مقنعه بپوشم و من قبول کردم اصلا حالت دستوری نداشت خواستشو رو فقط بیان کرد و منم قبول کردم اونم تو لحظه ای که تو بغلش بودم و لحظه احساسی و عاشقانه ای بود ....درست فهمیدین اشکان فهمیده بود چقدر کورکورانه عاشقش هستم و میتونه توی چنین موقع هایی هر چیزی رو  ازم بخواد ....روز بعدش اومد و هدیه ای برام اورد بازش کردم چند تکه طلا بود و بهم گفت چون قبول کردی مقنعه بپوشی برات گرفتم اون موقع خوشحال شدم ولی نمیدونستم داره با این کارهاش جای هیچ مخالفتی رو در آینده برای من نمیزاره و اگه روزی بخوام مخالفت کنم از چند جا محکم کاری کرده ...شوهرم خیلی زیرک بود و فکر همه جا رو کرده بود و دقیقا هم همین اتفاق افتاد یعنی هر بار من خسته میشدم و اعتراض میکردم میگفت خودت قبول کردی ومیتونستی بگی نه تازه من طلا هم برات گرفتم ....نظم وسواس گونه داشت و با اومدن بچه اوضاع ما بدتر شد ...شوهرم تو رابطه گرم بود و من سرد ...با اومدن بچه بدتر شده بودم و اونم بخاطر شکاک بودنش فکرش به سمت چیزهای بد میرفت و من هم جای درمان و مدارا لجبازی میکردم ...تو این بین پسرم خیلی آسیب دید و شاهد دعواهای ما بود ولی قهر مارو کسی نمیفهمید و به خانواده ها انتقال نمیدادیم پسرم چهار سالش بود که گذاشتمش مهد و یه روز که از سرویس بخاطر خواب موندن من جا موند تصمیم گرفتم خودم ببرمش با عجله آمادش کردم و رفتیم و کلا یادم رفت خبر بدم به شوهرم 


خرید هم کردم وقتی رسیدم خونه ماشینشو دم در دیدم و از ترس حالم بد شد و فشارم افتاد اون موقع دوست داشتم بمیرم یهو متوجه شدم مقنعه هم نپوشیدم با ترس ماشینم رو گذاشتم پارکینگ و سوار آسانسور شدم نفسم گرفته بود وقتی جلو در رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل اشکان با چهره برافروخته روی مبل روبرو در نشسته بود منو که دید اومد سمتم درب رو محکم کوبید به هم و بازومو محکم کشید هلم داد تو پذیرایی بهش گفتم چته ؟چرا اینجوری میکنی؟ داد میزد و میگفت کدوم گوری بودی ...گریم گرفته بود بهش گفتم بردیا جا مونده بود خودم بردمش خرید هم داشتم ...گفت به به مقنعه هم که نپوشیدی ...گفتم عجله داشتم یادم رفت دوباره دستشو محکم کشید رو لبم گفت عجله داشتی ولی رژ یادت مونده ؟هااااا؟گفت سویچ رو بده گفتم واسه چی ؟گفت دیگه حق رانندگی نداری 


هر جا بخوای بری خودم میبرمت یا راننده شرکت رو میفرستم اینجوری شد که ماشینم ازم گرفت و من توانایی و جرات هیچ حرفی رو نداشتم .....

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

یک روز از مهد پسرم زنگ زدن که بردیا حالش بهم خورده و بیاین دنبالش اون روز نفهمیدم چجور آماده شدم هر چی زنگ زدم شوهرم گوشیشو جواب نمیداد


در همین حال با عجله رفتم تو پارکینگ خیلی احساس ناتوانی میکردم اجازه هیچ کاری رو نداشتم 


شوهرم گفته بود حتی اگه بچه احتیاج به دکتر داشته باشه حق تنهایی بردنشو نداری ...دوباره شمارشو گرفتم ولی جواب نمیداد ...نشستم رو زمین و گریه میکردم اصلا برام مهم نبود اگه کسی میومد و این بدبختی منو میدید ...که یهو در باز شد و شوهرم اومد داخل با دیدنم با تعجب  اومد طرف منم از ترس پا شدم ...گفت رویا چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ گفتم بردیا ...تو رو  خدا بریم مهد الان زنگ زدن حالش خوب نیست ....کمک کرد رفتم تو ماشینش و برام آب گرفت و با سرعت حرکت کرد ...گوشیشو جا گذاشته بود شرکت و برای بردن مدارکی که لازم داشت برگشته بود خونه ...اون روز خودشم شوک شده بود از حال و روز من و سویچ ماشین رو بهم پس داد ولی بازم اجازه استفاده ازش رو بدون اطلاع از شوهرم  نداشتم 


از این گونه رفتارها اینقدر داشت و اینکه من چقدر احساس تحقیر میکردم و نگاه ترحم اقوام رو حس میکردم و میشکستم بماند ...دیگه همه چیز رو قبول کرده بودم و سعی داشتم بخاطر پسرم بردیا کمتر لجبازی کنم و هر چی که میگفت نه نمیگفتم و شده بودم همون رویایی که شوهرم میخواست در عوض هر روز افسرده تر و خاموشتر میشدم شوهرم فهمیده بود حتی تو رابطه هم فقط بخاطر شوهرم همکاری میکردم و خودم اصلا میلی نداشتم دیگه نمیخندیدم


و بیشتر گریه میکردم تا اینکه جریاناتی اتفاق افتاد و خانواده شوهرم مشغول خواستگاری و اینگونه مراسمات شدن و این بین من یکم بهتر شده بودم عروس جدید  مذهبی نبودن و اینبار هم خانواده با دلخوری رفتن به خواستگاری ...توی صحبت ها مادر شوهر و خواهر شوهرم به برادر اشکان گفتن اشکال نداره بعد از عروسی هر جور خواستی درستش کن 


اون موقع بود که دوزاریم افتاد چرا اشکان قبل از شروع زندگی مشترک هیچ نشونه ای تعصب و شکاک بودنش نشون نداده بود ....با چشمای گرد بهشون نگاه میکردم و خشکم زده بود شوهرم متوجه گافی که خانوادش داده بودن شد و بهم گفت رویا خوبی ؟خیره نگاهش کردم و بهش گفتم پاشو بریم خونه ...


عجیب بود برای اولین بار اشکان سریع پاشد و رفتیم خونه اون شب بینمون سکوت بود و من تا صبح خوابم نبرد ....

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

از اون روز بظاهر ساکت بودم ولی مشغول مرور زندگیم بودم . اتفاقات و اینکه چطور کم کم تونست منو وادار کنه اونجوری بشم که دوست داره ...تمام نقطه ضعفهای منو شناسایی و از اونا استفاده کرده بود ..شوهرم عاشق من بود 🔴🔴🔴🔴ولی راحت میتونست در مواقع لزوم منو تنبیه کنه و خودشو هفته ها ازم دور و سرد نگه داره ...عشقش رو جدا از برنامه و خواسته های زندگیش نگه میداشت و با اینکه دوستم داشت اما خودش و خواسته هاشو فدای من نمیکرد ....چقدرررر خودار بود و اینم برای من درس خوبی بود که آموختم ✔✔✔


ولی اینا فقط توی ذهنم بودن و اصلا قدرت عمل نداشتم اعتماد بنفسی نمونده بود برام ...روزها گذشت و برادرشوهرم ازدواج کرد و قرار شد برای پاگشا دعوتشون کنیم ...از چند روز قبلش کلی تدارک دیدیم و اون روز صبح زود بیدار شدم و کم کم همه چیز رو آماده کردم و مهمانها اومدن رفتیم به استقبالشون جلو در و اتفاقی افتاد که سرشته تغییر اساسی زندگی من شد انگار یه سیلی محکم از زندگی خوردم و به خودم اومدم و ....


شوهرم هنگام سلام و احوال پرسی به جاری جدید دست داد و این منو شوکه کرد ....شاید بگید چه اشکال داشت ولی برای من داشت ...شوهرم سر دست دادن من به مردها فامیل چه ها که نکرد و به اینکه مدل و فرهنگ خانواده ما اینجوره اصلا قبول نداشت و فقط میگفت حرف حرف منه 


اون موقع خودمو کنترل کردم تا مهمونی تموم شد و دوباره موقع خداحافظی بهش دست داد ... وقتی رفتن بهش گفتم چرا دست دادی به زن برادرت ...گفت وقتی دستشو آورد جلو من شخصیتم اجازه نمیده بهش دست ندم تا دو دقیقه خیره نگاهش میکردم و با خودم میگفتم چقددددرررر من بیشخصیت بودم ... و بهش گفتم پس من باشخصیت بودم که حرفات گوش دادم ؟ اونم دست به سینه ایستاده بود و با غرور نگاهم میکرد ...انگار قدرت تازه ای پیدا کردم 


و تو چشاش نگاه کردم گفتم که اینطور رفتم تو پذیرایی و تمام ظرفا رو ریختم رو زمین و همه چیز رو شکستم ...گفت دیوونه چکار میکنی؟


دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود نه بچه نه اشکان نه زندگیم دیگه باورم شده بود من گول خوردم و باخته بودم 

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

اون روز دعوای بدی کردیم منو تو اتاق برد که مثلا جلو بچه نباشه ولی خوب هر دو داد میزدیم ....با قهر خونه رو ترک کرد و خونه همونجور بهم ریخته بود منم بعد از اینکه آروم شدم یاد پسرم افتادم و از صدای گریش فهمیدم توی کمدش قایم شده بغلش کردم و آروم شدیم ....تا صبح دست به هیچی نزدم و شوهرمم نیومد خونه این اولین شبی بود که جدا از هم بودیم و واقعا سخت بود ولی من تصمیم دیگه داشتم برای زندگیم و این تازه اول راهم بود تا نزدیکیهای صبح فکر می کردم و کارها و رفتارهای خودم و اشکان رو مثل فیلم تو ذهنم مرور میکردم و اشک میریختم تا اینکه خوابم برد و با صدای پسرم بیدار شدم ...پسرم حمام دادم و صبحانشو دادم و فرستادم تو اتاقش مشغول کارتون دیدن شد و زنگ زدم برای تمیز کاری خونه به یه خانم که هر وقت لازم میشد شوهرم باهاش تماس میگرفت وقتی اومد جا خورده بود و گفت خانم .....چرا اینجا اینجوری شده؟ ...چیزی نگفتم یکم خجالت کشیدم و ازش خواهش کردم همه رو جمع کنه و بعدم اتاق خواب خودمون رو مرتب کرد و تا بعدازظهر نگهش داشتم 


اول میخواستم خودم جمعشون کنم ولی گفتم دیگه بسه من قرار ملکه بشم ...حدود چند روز از شوهرم خبری نبود و من هم اصلا نه زنگ زدم بهش و رفتم دنبالش ...یه بعدازظهر بود که اومد و تا کلید انداخت تو در پسرم پرید بغلش و کلی ابراز دلتنگی کرد منم بی خیال روی مبل نشسته بودم قهوه میخوردم  انگار که اصلا نمی‌بینمش اومد رد بشه سنگینی نگاهش حس کردم بهم سلام کرد و منم رومو برگردوندم که فنجون قهوه رو از عسلی بردارم .....و شوهرم بدون جواب موند و رفت تو اتاق ...فهمیده بود این دفعه فرق داره ...درک کرده بود رویا دیگه آویزان و منت کش نیست ...سلاحش تو این مواقع رسیدگی و محبت غیر مستقیم هست ...

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

فردای اون روزی که اشکان برگشت با اینکه اشکان برام گل گرفته بود و اومد عذر خواهی قبول نکردم 


چون الان دیگه مساله دست دادن به جاری نبود من دیگه دلم زندگی در بند رو نمیخواست و با پسرم خونه رو ترک کردیم ..اشکان که به غرورش برخورده بود اصلا مانعم نشد حتی نگفت پسرمو نبر ولی من میدونستم الان تو دلش چه آشوبی بپا شده ... رفتم خانه پدرم و این بین تقاضای طلاق من ... شوهرم شوک شده بود و اصلا باور نمیکرد من جرات کنم به چنین کارهایی البته حق داشت چون حتی حق انتخاب رنگ لباس رو هم ازم گرفته بود ...مهرمو بخشیدم و علت رو عدم تفاهم اعلام کردم ...این بین اتفاقات زیادی افتاد و هر دفعه من آسیب میدیم .... حالم بد شد و بیمارستان بستری شدم و از اونجا با یه عالمه قرص اعصاب به خونه خودم برگشتم ...چون فهمیده بودم پدرم ازم کینه داشته بخاطر اینکه بهم گفته بود از اشکان جدا شو خواستگار پولدارتر داری 


و من قبول نکردم خیلی اذیت کرد و نتونست منو قانع کنه و بعد از ازدواجم شروع کرده بود به تحریک اشکان و این همه بد دلی و شدت پیدا کردنش بخاطر حرفایی بود که پدرم بهش میگفت و متاسفانه پدرم هم کارهای خودشو تایید کرد و گفت صلاح تو رو میخوام ....این بود که وقتی اشکان خواست که برگردم خونه قبول کردم 

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

چند روز اول تعادل نداشتم و کارهام با کمک اشکان انجام میدادم ....هنوز اشکان رو نبخشیده بودم و اصلا تو چشاش نگاه نمی‌کردم اونم همچنان سکوت میکرد و میدانست نباید فعلا چیزی بگه ولی جو خونه رو شاد نگه میداشت و با پسرم خوش بودن ...تا اینکه کم کم بهبود پیدا کردم و از اشکان خواستم بره سرکارش و دیگه لازم نیست خونه بمونه 


اونم قبول کرد با شرط اینکه برای کارهای خونه هر دو روز یکی رو بیاره ومن هم قبول کردم ...


روز اولی که رفت سر کار نمیدونم چرا حس سبکی و عالی پیدا کردم ...از رفتنش که مطمئن شدم دیگه نتونستم بخوابم و بیدار شدم و تو خونه قدم میزدم و به وسایل خونه ...آشپزخونه ..اتاق خودمون و بچه


کمد ها رو باز کردم و خوب نگاه میکردم 


انگار تازه بیدار شده بودم یا مثل کسی که تازه وارد یه خونه غریب شده باشه ...هیچ چیزی طبق سلیقه من نبود حتی وسایل شخصی خودم ... با درماندگی نشستم رو تختم، فکر میکردم که یه زن تو خونه زندگی خودش چقدر میتونه ضعیف باشه که نمیتونه حتی رنگ لباسشو یا اون مدلی که دوست داره رو حتی توی خونه بپوشه ...چه چیزی اینقدر باعث ضعیف شدن رویای پر شر و شور شده بود ؟جواب این سوالم فقط عشق من به اشکان بود ...الان که فکرشو میکنم بدون گول زدن خودم ...نه فکر بچه بودم و نه زندگیم فقط تمام وجودمو افراطی عشق اشکان گرفته بود ...اینو بارها در زنان اطرافم دیده بودم که چجور خودشونو فدا کردن و در عوض دیگران هم اونا رو به  جای قدر دانی و احترام گذاشتن.. فدا کرده بودن ...ولی من دیگه نمیخواستم قربانی باشم و از طرفی هم بدون اشکان نمیتونستم ...خیلی فکر کردم و شرایط زندگی و خود اشکان رو بررسی کردم و تصمیم گرفتم که اشکان شوهرم بمونه ولی اون جوری که من دوست دارم ...الان نوبت اون بود که تاوان عاشق شدنشو پس بده 


تو زندگی ما همه چیز برای اشکان و به خواست اون بود حتی من یادم رفته بود سلیقه و خواستم چیه؟

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

تا اینجا که براتون نوشتم خلاصه ای بود با کمی جزییات که اخلاق شوهرم رو بدونید پس از این به بعد  فقط راه کارها و چگونه فکر کردن برای حل مشکلاتم رو براتون میزارم ...شاید فرهنگ و نوع خواسته و مدل زندگی من با شما دوستان فرق کنه ولی شما اصل کار رو توجه کنید ...چجور ترس رو کم کم کنار گذاشتم و در هر مورد چجور برخورد کردم و هر کدوم که مناسب شوهر و زندگیتون هست رو اجرا کنید 🔴🔴🔴


اولین مشکلم که خیلی اذیتم میکرد نداشتن حق استقلال و تصمیم گیری برای خودم و مسائل شخصی و امورات خانه به عنوان زن خانه  بود باید پسش میگرفتم این حق اولیه رو ...ولی نه از راه جنگیدن علنی و داد و هوار راه انداختن ...


🔴🔴🔴فهمیده بودم برای اینکه بتونم چنین حقی رو پس بگیرم باید اول خودمو قوی کنم عاشق خودم باشم بعد عاشق شوهر و بچه ...


حالا بریم بهتون بگم چجور رفتم سراغ خودم و اینکه سنجیدم و تحقیق کردم که بفهمم چقدر خودمو دوست دارم و چقدر عاشق خودمم ...


یه عاشق برای معشوقش چکارا میکنه ؟آیا من برای خودم چنین کارهایی کرده بودم ؟


🔴وقتی خسته میشدم مواظب خودم بودم که استراحت کنم ؟نههههه


🔴وقتی دلم یه چیزی میخواست برای خودم تهیه میکردم؟ مخصوصا وقتی همزمان شوهر و بچه هم خواسته ای داشتن باعث میشد من خودمو فراموش نکنم و خواسته خودمم را حتما  اجرا کنم ؟نهههه 


🔴آیا میدانستم چه رنگی دوست دارم یا چه غذایی رو واقعا دوست دارم؟نهههههه 


🔴تا حالا به خودم گوش داده بودم که ببینم چه احساسی دارم و در موردش به دیگران گوشزد کرده بودم ؟نهههههه و.....


وقتی به جواب این سوالها فکر میکردم فهمیدم اصلا خودمو دوست نداشتم و خیلی به خودم بدی کردم 


پس چجور توقع داشتم دیگران هم منو ببینن و احترام بزارن بهم وقتی خودم بهشون با رفتارم گفته بودم من مهم نیستم ....من خواسته ای ندارم ....من نظری ندارم .... 


پس شروع کردم با خودم دوست شدم ...هر روز بعد از بیدار شدن تو آینه به خودم لبخند میزدم و بوس می‌فرستادم برای خودم و قربون صدقه خودم میرفتم ....با خودم آشتی کردم و فکر کردم که چه چیزی رو دوست دارم و چی حالم رو بهتر میکنه ....من خیلی خیلی کار داشتم یه عالمه برنامه و هدف تو ذهنم بوجود اومده بود 

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

از وقتی به خودم توجه میکردم نوع نگاهم عوض شده بود و درونم پر از خواسته و طلب بود ...برای اول کار به ظاهرم توجه کردم به اینکه من چی میخواستم و  چی رو دوست داشتم ؟ از لباس های توی خونه شروع کردم چون هدفم تغییرات کوچک بود تا اشکان کم کم عادت کنه و یهو با طغیان من روبرو نشه و شروع کنه به جبهه گرفتن ...🔴🔴🔴اصل اول موفقیت در تغییرات جلو شوهر عادت دادن ذهن و چشم شوهر هست اگه از تغییرات کوچک شروع کنید و کم کم حرکت کنید خیلی موفقیتتون بیشتر میشه تا اینکه یهو بخواهید یه تغییر بزرگ ایجاد کنید و شوهر متوجه بشه و شروع کنه مقابله با اون ... چند مدل لباس بود که شوهرم میگفت خوشم نمیاد و من اونا رو تو خونه هم نمیپوشیدم البته اصلا اصراری نبود فقط چون اشکان گفته بود خوشم نمیاد منم کلا نخریده بودم و با نادیده گرفتن دل خودم به خودم ظلم کرده بودم 


اولین باری که تصمیم گرفتم بدون اطلاع اشکان برم بیرون هنوز روابطمون عادی نبود و در حرف زدن و رفتارش احتیاط میکرد ...سه ماه بود رابطه نداشتیم و این برای شوهر من که گرم بود خیلی زیاد بود و من تصمیم گرفتم از این قضیه استفاده کنم و اولین قدم رو بردارم ...رفتم خرید و بعد از برگشت نشونه هایی گذاشتم ...به حمام رفتم و به خودم رسیدم ...و دلم بدجور شور میزد و اصلا آروم و قرار نداشتم ...همش فریاد و اخم اشکان تو ذهنم میومد ولی سریع میگرفتم مهم نیست اون اجازه نداره بهم زور بگه ....اشکان اومد و رفت اتاق لباسشو عوض کنه که اونجا نشونه بیرون رفتن منو دید مانتو و مقنعه و کیفم (مقنعه رو پوشیدم که به خواستش گوش داده باشم اینم جز ایجاد تغییر هست ✔✔یعنی شما خواسته خودتو انجام میدی با اون مدلی که شوهرت دوست داره ) وقتی از اتاق اومد بیرون سنگینی نگاهش رو حس کردم قلبم داشت کنده میشد از ترس ولی خودمو کنترل کردم و پام رو روی پا انداختم و با دامن کوتاه مشکی دیگه خودتون بدانید اشکان با چه صحنه ای روبرو شد ...دیدم دستپاچه شد و سریع محل رو ترک کرد و رفت آشپزخونه تا ناهارشو که آماده کرده بودم بخوره ...اونجا هم چند تا خریدی که کرده بودم رو هم روی کانتر دیده بود ...اومد نشست روی کاناپه و بخاطر ناهار ازم تشکر کرد ...مردد بود و انگار میخواست مطلبی رو بگه ولی نمیتوانست این تردیدش جرات زیادی بهم داد ..و خیلی آروم گفت امروز بیرون رفتی ؟خرید کردی ؟بدون اینکه نگاهش کنم  گفتم بله و همانجور تی وی میدیدم ...گفت بهم نگفتی ؟یهو با جدیت و سریع برگشتم طرفش و گفتم چی ؟دستپاچه شد گفت یعنی میخواستم بگم که بهت پول بدم ...تو دلم خندم گرفت و برام جالب بود که چقدر راحت با عوض کردن فکرم تونستم تو دل شوهرم کمی تشویش بندازم از ترس لو نرفتن به بهانه 

جمع و جور کردن آشپزخانه بلند شدم و از قصد از جلوش رد شدم  و در همین حین خیلی جدی گفتم ..خودم پول داشتم .. اومد دنبالم توی آشپزخونه و شروع کرد کمکم کردن و بعد از چند دقیقه کنار خودم حسش کردم و منم دلم تنگ شده بود براش گرچه یه حادثه مسخره باعث شد ولی اونم استفاده کرد و منم مانعش نشدم و بعد از سه ماه دوری اولین رابطه ما اتفاق افتاد ...بعدش دلم خیلی به درد اومد و آخرین گریه از ضعف  رو اون روز کردم چون دیگه باید قوی و جسور میشدم و پا رو احساسات میزاشتم و قلبم رو روی عشق افراطی اشکان میبستم 

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

تلاشم برای استقلالم کم کم نتیجه داد و با رعایت زبان بدن و جدی بودنم تونستم تا حدودی راحت بشم ولی یهو بدست نیومد مثلا یبار بدون گفتن میرفتم ..یبار بهش میگفتم ولی لحن گفتنم فرق کرده بود مدل اجازه نداشت و حالت خبری بود و یبار دیگه هم غیر مستقیم بهش میگفتم ...مثلا زنگ میزدم میخوام برم خرید پول بریز به کارتم ...و هیچ توضیحی نمیدادم و سریع قطع میکردم 


نکات مهمی که در این روند و پیشرفتم تاثیر داشت 


🔴🔴🔴اول خودباوری و پیدا کردن قدرت درونم 


✔✔✔دوم شناخت شوهرم و یاد گرفتن جدیت و انجام بعضی از رفتارهای خودش ..مثلا :


دیگه نمیزاشتم تنهایی بره خرید مخصوصا لباس و وسایل شخصیش حتما میرفتم اولا فقط نظر بود بعد کم کم براش انتخاب میکردم البته این رفتار رو برای آینده لازم داشتم در واقع به عنوان سلاح برایم بود و در مواقع لزوم قصدم این بود ازش استفاده کنم🔴🔴🔴 (((باید با پیشبینی رفتارهای طرف مقابل برای آینده هم برنامه داشته باشید ))) این میشه جنگ نرم 😁😁


✔✔✔سوم دیگه زیاد بهش توضیح نمیدادم از کارهام و ریز ریز بیرون بودنم رو و برام مهم نبود که بر اساس شک داشتنش حرفمو باور کنه یا نه و خودمو غمگین و درمانده نشون نمیدادم در برابر سرد بودنش بعد از انجام کارهای دلخواهم (در موردچگونگی رفع این بی محلی و سرد بودنش که چند روز هم طول میکشید هم دقیق توضیح خواهم داد ) نشون میدادم اصلا برام مهم نیست و روی من دیگه تاثیری نخواهد داشت 


✔✔✔این بین طبق عادت همیشه...گاهی تند میشد و قصد داشت خودی نشون بده ...ولی من دیگه مثل قبل رفتار نمی‌کردم دیگه تو چشام ترسی نبود جواب نمیدادم و هیچ توضیحی نمیدادم ..خودشم دیگه کم کم فهمیده بود فرق کردم ...حتی بهم میگفت چرا حرف نمیزنی ...در حالی که سرمو بالا میگرفتم ...با غرور و شجاعت میگفتم لزومی نمی‌بینم که بیشتر توضیح بدم دلت خواست بپذیر و گرنه هر جور دلت میخواد فکر کن ..


✔✔✔چهارم :بعد از هر کاری مخصوصا وقتی ناراحتیشو ابراز میکرد من بجای ادامه دادن ...خونسرد حرفم میزدم و میرفتم سراغ کارم و براش وسایل  پذیرایی و خوردنی میوردم و میگفتم بیا بخور ببین چقدر چیزای خوشمزه آوردم اولا قهر میکرد ولی من طبق عادت همیشه نرفتم منت کشی و خیلی راحت میگفتم نمیخوری ؟اشکال نداره خودم میخورم ...لم میدادم و تی وی نگاه میکردم و نشون میدادم که دارم لذت میبرم ...اصلا نگاهشم نمی‌کردم ..ولی اگه بهانه میگرفت و خواسته ای داشت با میل انجام میدادم براش ...توجه و رسیدگی بود ولی مدلش فرق کرده بود ...یه نوع مکالمه من و شوهرم در این مورد :  رفته بودم خونه دوستم و هنگام برگشت به ترافیک خوردم و دیر شده بود شوهرم تماس گرفت جواب دادم و علت رو گفتم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم گفتم قطع کن نمیتونم صحبت کنم دارم رانندگی میکنم ...لحن حرف زدنم با جدیت و قوی بود و با اینکه ترس تو دلم بود ولی اصلا بروزش ندادم  اگه قبلا بود آروم و مردد حرف میزدم کلی توضیح میدادم و میگفتم ببخشید و.....و اونم بیشتر اذیت میکرد و ادامه میداد 


وقتی رسیدم خونه سلام کردم و با لحن شاد و سرحال رفتم اتاقم ولی اون جدی بود و خودشو گرفته بود وقتی داشتم لباسمو عوض میکردم تو آینه خودمو دیدم گفتم رویا تو دیگه قوی شدی بزار هر چقدر دلش میخواد ناز کنه یه پوزخند زدم و رفتم بیرون نشون دادم اصلا متوجه اخمش نشدم و همینطور شادم ...گفتم من چایی میخوام تو چطور ؟


بعد با شوخی گفتم اشکان تنبل حداقل چای درست میکردی میدونستی که الان رویا میاد ...اشکان گفت من نمیخورم.. برای خودم درست کردم و اومدم نشستم ولی دو تا فنجون ریخته بودم گفتم من دو تا چای اوردم اگه خواستی بیا بخور و گرنه خودم میخورمشون ...یهو برگشت گفت ببخشیدا من شام نخوردم با شکم خالی مگه میشه چای خورد ((((این همون بهانه گیری بود که تو این مواقع داشت )))منم یه لبخند تحویلش دادم و گفتم الهی عزیزم خوب بگو  برات بیارم رفتم بوسش کردم و شام براش حاضر کردم روی میز چیدم صداش کردم اومد نشست و موقعی که خواستم برم دستم گرفت و گفت کجا ؟من دوست ندارم تنهایی شام بخورم مثل تو نیستم ...از گلوم چیزی پایین نمیره بیا بشین کنارم (((حالا دیگه اعتراضش فرق کرده بود و اینجوری میگفت )))بازم لبخند زدم و نشستم کنارش و شامشو خورد و منم یکم سالاد خوردم کنارش و بهش گفتم حالا که اینجوری شد بعد از شامت تا من میز رو جمع میکنم تو قهوه درست کن بجای اون چای که سرد شد اونم قبول کرد ...


✔✔✔هنوزم تو دلش ناراحت بود ولی من اصلا محل نمیذاشتم و وانمود میکردم که متوجه نیستم 


باید درک میکرد که ناراحت شدن الکی و بیجا رو ترک کنه ولی من ایراد نمیگرفتم و باهاش بحث نمی‌کردم 


محبت و شاد بودنم کم کم تسلیمش کرد 


من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

در راستای استقلالم در مورد پوشش دیگه ازش نظر نمیخواستم توی خونه هر چیزی رو می‌پوشیدم حتی اگه میدونستم اشکان دوس نداره مهم دل خودم بود ولی برا بیرون نمیتونستم یهو طغیان کنم و کم کم شروع کردم ولی مساله مهم شکاک بودنش بود و اگه این مساله حل میشد بهتر میتونستم فکر و سلیقه شوهرمو عوض کنم چون اگه میخواست عوض هم بشه این شکاک بودنش مانعش میشد پس من کار بیهوده نکردم و تصمیم جدی گرفتم که اول شکاک بودنش رو باید کنار بزاره پس شروع کردم ابراز ناراحتی و گذاشتن اشکان در منگنه ....


اولین مورد که ازش استفاده کردم پسرم بود میدونستم چقدر دوسش داره و حاضره جونشو براش بده و بابای خوبی باشه براش در همین راستا من دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و بهش گفتم میدونی اگه بچه متوجه این اخلاق تو بشه چه فکری میکنه ؟اصلا قبولت نخواهد داشت؟ و همش تو ذهنش میاد که چقدر مامانشو اذیت کردی آیا اون موقع هم دوستت داره؟ بهش میگفتم من زنتم عاشقتم ولی اون بچته و تحمل نداره و ازت راحت و دور میشه ...الانم کم کم داره بزرگ میشه و درکش بیشتر شده گاهی ازم میپرسه چرا بابا نزاشت تو فلان کار رو انجام بدی ؟ببین اشکان من بهش گفتم خودمم نخواستم ولی وقتی بزرگتر بشه میفهمه و درک میکنه که من دارم الکی میگم ....


دومین مورد که روش خیلی تاکید داشتم این بود که من نمیتونم هم زن بدی باشم و هم زن خوبی باشم 


اگه زن بدی هستم پس طلاقم بده چرا نگهم داشتی و زندگی میکنی با من ....اگر هم زن خوبی هستم پس چرا تو همه چیز دخالت داری و مانع من میشی و شک داری بهم  ؟


و سومین مورد که از همه مهمتر بود بهش مهلت چند ماهه دادم و واقعا جدی بودم و من از وقتی تغییر رو شروع کردم تقریبا هر کاری رو که گفته بودم انجام دادم حتی اگه به ضررم بود چون اشکان باید جدی بودن منو درک میکرد ...


بنابراین در هر موردی که اشکان اذیت میکرد اصلا کوتاه نمیومدم و اجازه نمیدادم بهم غلبه کنه ...


در مواردی که به خانواده و دوستان مربوط میشد دیگه بهش اجازه نمیدادم و قبول نمی‌کردم که خجالتم بده ...


🔴🔴🔴حرف زدن در مواقع خاص که پیش میومد خیلی تاثیر داشت روی طرز فکرش و این نکته مهم خیلی کمکم کرد مثلا یه اتفاق تو برنامه تی وی یا بیرون در موردش صحبت میکردم و نظرم میگفتم و کم کم بدون اینکه بهش بگم فکرش اشتباه هست نظرتو بهش میگفتم ((((در واقع یه جور شستشوی مغزی آرام و پیوسته رو اجرا میکردم ))


✔✔✔✔نکته انجام درست این روش ;هرگز طرز فکر طرف رو نکوبید فقط نظر خودتو بگو 


سعی نکنید جواب تائید از طرف مقابلتون بگیرید حرف و نظرتونو بگید و بگذرید ...ولی مهم اینه که در فواصل معین و موقع مناسب تکرار بشه اونم مدل مطلع کردن باشه و نشون بدی اتفاقی داری در موردش صحبت میکنی ..

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨

🔴🔴🔴یه مورد دیگه هست که لازم میدونم توضیح بدم ...خوب میدانید که وارد کردن خانواده ها مخصوصا خانواده شوهر و مطلع کردن اونا از مشکلات بینتون کار اشتباهی هست و راه دخالت اونا رو به زندگیتان باز میکنید ...ولی اگه مشکل شکاک بودن همسر و یا مشکل حادی باشه که امکان داره در آینده اتفاقات تلخی بیوفته مثل جدایی و...امکان داره این پنهان کاری به نفع شوهرتان تمام بشه مخصوصا اگه شما مدرکی نداشته باشید یا شوهرتان مشکلشو کامل انکار کنه ..من این موارد رو در خانواده های دیگه  دیده بودم و برام جای سوال بود پس ما چکار کنیم که نه دخالت بشه و نه در آینده اگه مشکلی پیش اومد به نفع من باشه چون شوهرم شکاک بود و اینو از همه مخفی میکرد 


پس به این نتیجه رسیدم یه جوری خانوادشو مطلع کنم ....از اونجایی که هم من و هم شوهرم طوری رفتار کرده بودیم که هیچ کس دخالتی نکنن ...من کارم راحت بود و فقط گاهی حوادث رو به شوخی به خواهرش و یا مادرش میگفتم و سریع حرف رو عوض میکردم و یا گاهی تکه هایی کوچک به پدر شوهرم و بعد وانمود میکردم مایل نیستم دیگه در موردش صحبت کنم ...اینجور بود که کم کم خانوادش مطلع شدن و رفتارشون با من خیلی خوب شد و گاهی که حرف میشد اشکان رو سرزنش میکردن ...بازم میگم این مثل چاقو دو لبه میمونه و باید اینقدر زیرکانه رفتار کنید که موفق بشید 

من با پذیرش ارزنده ترین آرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.😍😍تجلی نیروی بالقوه من موجودیت مرا معنا میبخشد.و کائنات و نیروی های یاری دهنده خداوند همه در جهت رسیدن من به آرزوهایم همسو شده اند 💫✨💫✨
2801
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792