داستان اینه پدر شوهرم چن باری ب من گفت که برادرت مارو انکار میکنه ینی هیچ جا گردن نمیگیره فامیلیم گفتم چطو گفت آره ب یکی از دوستام ک منو میشناخت هم اونو گفته ن فقط با پسر بزرگه کار کردم ینی برادر شوهرم این جریان موند تا اون روز مراسم عقد برادرم بود اینام بود مادر شوهرم گف من رفتم موندم دم در جلو در نشستم منو تحویلم نگرفتن. بدشم باز بحث داداشمو پیش کشیدن منم جلو روشون زنگ زدم داداشم گفتم چرا انکار میکنی با اینا فامیلی چرا شوهر منو انکار کردی اونم قسم خورد نکرده... تا اینکه اسم طرفو پرسید کیه گفتیم تازه دو هزاری داداشم افتاد... هستین بگم بقیهشو