دیشب با هم داشتیم حرف میزدیم یکسرهععهههه از جان فشانی ها و کارای مادرش میگه که بیست و چاری کار میکرده زحمت میکشیده پول جمع کرده😐
سوخته و ساخته و فلان
حالا پدرش نه دست بزن داشته و نه فحاش بوده تازه عاشق مادرش شده بوده و باهم ازدواج کردن
اصلا نمیبینه منه مجرد زنش شدم با اینکه مطلقه بود یه بچه داشت با فحاشی و دست بزن باتهمت و نامردیاش بی پولیاش گنداخلاقیاش و خیلی چیزاش ساختم
جون کندم کارخونگی کردم هیچی نمیگه هیچی نمیبینه اما از مادرش که حرف میاد همچین میگه که انگار خداشه از زحمتاش میگه
واقعا ناراحتم کرد دیشب اما بروی خودم نیاوردم هیچی نگفتم چون دیگه حوصله ی بحث ندارم دیگه مغزم نمیکشه