2703
2553

کودکی ک من داشتم مطمعنم که هیچکدوم ازشما نداشتین،از کودکی فقط تا۴سالگی یادمه ک توی حیاطمون بادرختای زیادبازی میکردم،خوشیم تا همون ۴؛۵سالگی بود،

پدرومادرم باهم مشکل داشتن، وقتی ۶سالم شداختلافا زیاد شدن ،۷سالم بود ک مامانم با پسر همسایمون ک از خودش کوچیکتر بود فرار کردن،اونموقع ۳تابرادروخواهر بودیم،

بعد ی مدت مادرمو باابروریزی برگردوندن،یادمه کمر بابام شکست،ولی چون مامانمو دوسداشت نذاشت کسی دخالت کنه ،عمه هام میخاستن مامانمو بکشن ولی بابام نذاشت،

بعد ی مدت بابام با پاپوش مامانم ب زندان افتاد،

مامانم غیابی طلاق گرفت، چ روزایی ک شاهد کثافت کاریاش بااون پسر همسایه نبودم...ابرومون توی محله و شهر رفت...ما شب و روز تو کوچه ویلون بودیم و مامانم تو فکر عشق و حال......

بااون پسر علاف ازدواج کرد بعد یه مدت مامانموشوهرش  معتاد شدن،وضعیت ما بدتر از قبل شد...

من با سن کمم مراقب برادر خواهرم بودم، دیگ ابرو براشون معنی نداشت،دزدی و هر کاری میکردن ک خرج موادشون جور شه... 

یادمه ک خیلیا میخاستن بهم دست درازی کنن... اما کار خدا ...انگاری خدا مراقبمون بود...

بعد یه مدت مامورا مامانمو ناپدریمو دستگیر کردن... مارو تحویل بهزیستی دادن... تصورش خیلی سخته ک چیا کشیدیم ..

بعد چندماه مامانم آزاد شد دوباره اومد دنبال ما،فکرشم نمی‌کردم ک دادگاه مارو بهش بده...اما داد،با یه فلاکت باز ی خونه گرفت و برگشتیم پیشش،فکر کردم آدم شده و ب کاراش پی برده،اما باز رفت سمت اعتیاد... 

از ناپدریم طلاق گرفت... اینبار با کسی دیگه آشنا شد... مدتی بااون زندگی کردو ما باز تو بدبختی دست و پا زدیم،تا اینکه خدا نگاهی بهمون کرد و چند نفر مامانمو ترک دادن ب اسم ان ای.....

 

من

زدم توگوش زندگی رفت بابزرگترش اومد 😐🖤دیوانه شمردندمرامردم این شهراما دل من تنگ خودم بود دمادم🙂😞 بدم میاد شاد باشم 🙂میدونی چرا؟؟چون هروقت شادبودم یهویکی زد توذوقم دلم شکست 😅میشه خندیدولی خوشحال نبود😅عشق قشنگه ولی تنهایی ترجیح داره بع آدمایی که فقط لب ودهنن 🙂💔


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2456

هستیم بگو

این موقع شب خوندن زندگی مثل تو برامون خوبه 

حداقل به داشته هامون فکر میکنیم و خدا را شکر میکنیم بجای ناشکری😞

ایران به خاک خسته تو سوگند،به بغض خفته دماوند😞که شوق زنده ماندن من به شادی تو خورده پیوند😞ایران اگر دل ترا شکستند،تو را به بند کینه بستند😞چه عاشقان بی نشانی که پای درد تو نشستند😞 😞😞😞😞😞😞ایران به شوق زندگی، در مرگ روئین تن شده😞مرد و زنش تلفیقی از ابریشم و آهن شده😞ایران پر است از عاشقان، این گنج های بیشمار😞مرزیست پر گوهر ولی، با رنج های بیشمار😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢حس ششم!!!!😷😷😷😷😷😷😷😷غیرت!!!!😷😷😷😷😷😷😷😷جن!!!!😷😷😷😷😷😷😷مرد خاله زنک!!!!😷😷😷😷😷😷😷😷😷😷دختر بچه شوهر کرده!!!!!😷😷😷😷😷😷😷مرد بچه باز!!!!😷😷😷😷😷😷😷😷رل 😷😷😷😷😷😷😷😷کراش😷😷😷😷😷😷😷کرونا!!!!!😷😷😷😷😷
2714

کودکی ک من داشتم مطمعنم که هیچکدوم ازشما نداشتین،از کودکی فقط تا۴سالگی یادمه ک توی حیاطمون بادرختای زیادبازی میکردم،خوشیم تا همون ۴؛۵سالگی بود،

پدرومادرم باهم مشکل داشتن، وقتی ۶سالم شداختلافا زیاد شدن ،۷سالم بود ک مامانم با پسر همسایمون ک از خودش کوچیکتر بود فرار کردن

 من سنم ب۱۸رسیده بود،ولی اندازه یه زن۵۰ساله می‌فهمیدم دیگه،تمام تلاشم حمایت از خواهربرادرم بود ک ب منجلاب دزدی و ...کشیده نشن،چ روزایی ک گشنه خوابیدیم و چ روزایی ک خطر تجاوز بیخ گوشم نبود...

 وقتی ترک کرد یادمه رو کولم میگرفتمش و جابجاش میکردم ک سخت بهش نگذره....

تا اینکه از شوهر سومش جدا شد...فقط میگم خدایا شکرت ک اینا دست درازی نکردن بهم ک فقط از لطف تو بوده....


اما مرد پرستی مامانم تموم نشد و بایکی از همون کمپی ک بود آشنا شد و اتفاقی ک نباید میوفتاد افتاد... یه روز ک تنهاخونه بودم بیشرف اومد خونه و بهم ...کرد.

خدایا....چ روزایی داشتم چقد تنها بودم خدایااا چراااا ب دادم نرسیدی...

مامانم وقتی برگشت بهش گفتم ،واقعا تصورم این بود ک از من دفاع کنه،اما باوقاحت تمام باز گفت ک دوسش دارم نمیتونم ازش دست بکشم،وقتی اینو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد.. و تصمیم ب خودکشی گرفتم ،چندبسته قرص خوردم ک از شانس بدم ب بیمارستان بردن و زنده موندم...بعدها فهمیدم ک اون ح را م زاده ب خواهرمم دست درازی کرده.... بعد از مدتی اون بی شرف مامانمو ول کرد پی  گندکاری خودش...بعد یه مدت تصادف کرد کمرش خورد شد و خونه نشین و معتاد شد...برای اولین بار از بدبختی یکی خوشحال شدم..اما بعد اون مامانم باز با یکی دیگ آشنا شد و باز ازدواج کرد،دیگه من بزرگ شده بودم و تواین چندسال هم خودم هم خواهر و برادرم درسمون خوب بود...اینو بگم ک مادرم خیلی خوشگل بود و ماهم ب اون رفتیم...اما بااین گندوکثافت کاریاش فقط هرچی آدم ب درد نخور بود خواستگاری من میومدن....


بعد چندسال بابام از زندان آزاد شد بدون هیییچ پشت و پناهی،ن زندگی ن زنی ن بچه ای, ن کاری...


من بابامو خیلی دوسداشتم،تا وقتی بود این همه بدبختی نداشتیم....

بابام افسردگی گرفت و بعد یکی دوسال سکته کرد...من نابود شدم..

ولی لطف خدااخیلی زیاده.یه پسر عاشقم شد از خانواده های سرشناس شهر،۴ساال جنگیدواسم،کل شهر پشت سرخانوادم حرف زدن ولی پای من وایساد،میگفت دختری ک توی این همه بدبختی پاک بمونه باید طلاگرفتش...پافشاریش باعث شد ازدواج کنیم،روز ب روز عشقمون بیشتر میشه،بگو مگو هست بینمون ولی ی ثانیه الان رو با کل ساعتهای گذشته زندگیم عوض نمیکنم....


الان دوماهه بامادرم قهرم،خیلی جالبه ک منت بزرگ کردنمو سرم می‌ذاره

خاستم

 فردا تماااام اتفاقات بچه گیامو براش بنویسم بفرستم باز از شکستن دلش ترسیدم... 

بنظر شما بگم بهش؟!!!!





یه خوشگل لایکم کنه بین تایپکاگم نشم 🤕🤪

زدم توگوش زندگی رفت بابزرگترش اومد 😐🖤دیوانه شمردندمرامردم این شهراما دل من تنگ خودم بود دمادم🙂😞 بدم میاد شاد باشم 🙂میدونی چرا؟؟چون هروقت شادبودم یهویکی زد توذوقم دلم شکست 😅میشه خندیدولی خوشحال نبود😅عشق قشنگه ولی تنهایی ترجیح داره بع آدمایی که فقط لب ودهنن 🙂💔
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز