کودکی ک من داشتم مطمعنم که هیچکدوم ازشما نداشتین،از کودکی فقط تا۴سالگی یادمه ک توی حیاطمون بادرختای زیادبازی میکردم،خوشیم تا همون ۴؛۵سالگی بود،
پدرومادرم باهم مشکل داشتن، وقتی ۶سالم شداختلافا زیاد شدن ،۷سالم بود ک مامانم با پسر همسایمون ک از خودش کوچیکتر بود فرار کردن
من سنم ب۱۸رسیده بود،ولی اندازه یه زن۵۰ساله میفهمیدم دیگه،تمام تلاشم حمایت از خواهربرادرم بود ک ب منجلاب دزدی و ...کشیده نشن،چ روزایی ک گشنه خوابیدیم و چ روزایی ک خطر تجاوز بیخ گوشم نبود...
وقتی ترک کرد یادمه رو کولم میگرفتمش و جابجاش میکردم ک سخت بهش نگذره....
تا اینکه از شوهر سومش جدا شد...فقط میگم خدایا شکرت ک اینا دست درازی نکردن بهم ک فقط از لطف تو بوده....
اما مرد پرستی مامانم تموم نشد و بایکی از همون کمپی ک بود آشنا شد و اتفاقی ک نباید میوفتاد افتاد... یه روز ک تنهاخونه بودم بیشرف اومد خونه و بهم ...کرد.
خدایا....چ روزایی داشتم چقد تنها بودم خدایااا چراااا ب دادم نرسیدی...
مامانم وقتی برگشت بهش گفتم ،واقعا تصورم این بود ک از من دفاع کنه،اما باوقاحت تمام باز گفت ک دوسش دارم نمیتونم ازش دست بکشم،وقتی اینو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد.. و تصمیم ب خودکشی گرفتم ،چندبسته قرص خوردم ک از شانس بدم ب بیمارستان بردن و زنده موندم...بعدها فهمیدم ک اون ح را م زاده ب خواهرمم دست درازی کرده.... بعد از مدتی اون بی شرف مامانمو ول کرد پی گندکاری خودش...بعد یه مدت تصادف کرد کمرش خورد شد و خونه نشین و معتاد شد...برای اولین بار از بدبختی یکی خوشحال شدم..اما بعد اون مامانم باز با یکی دیگ آشنا شد و باز ازدواج کرد،دیگه من بزرگ شده بودم و تواین چندسال هم خودم هم خواهر و برادرم درسمون خوب بود...اینو بگم ک مادرم خیلی خوشگل بود و ماهم ب اون رفتیم...اما بااین گندوکثافت کاریاش فقط هرچی آدم ب درد نخور بود خواستگاری من میومدن....
بعد چندسال بابام از زندان آزاد شد بدون هیییچ پشت و پناهی،ن زندگی ن زنی ن بچه ای, ن کاری...
من بابامو خیلی دوسداشتم،تا وقتی بود این همه بدبختی نداشتیم....
بابام افسردگی گرفت و بعد یکی دوسال سکته کرد...من نابود شدم..
ولی لطف خدااخیلی زیاده.یه پسر عاشقم شد از خانواده های سرشناس شهر،۴ساال جنگیدواسم،کل شهر پشت سرخانوادم حرف زدن ولی پای من وایساد،میگفت دختری ک توی این همه بدبختی پاک بمونه باید طلاگرفتش...پافشاریش باعث شد ازدواج کنیم،روز ب روز عشقمون بیشتر میشه،بگو مگو هست بینمون ولی ی ثانیه الان رو با کل ساعتهای گذشته زندگیم عوض نمیکنم....
الان دوماهه بامادرم قهرم،خیلی جالبه ک منت بزرگ کردنمو سرم میذاره
خاستم
فردا تماااام اتفاقات بچه گیامو براش بنویسم بفرستم باز از شکستن دلش ترسیدم...
بنظر شما بگم بهش؟!!!!