قبلا اصن اهميت نميدادم
ولي الان يه حرفايي زده داره اذيتم ميکنم وقتي ميرم تو جمعشون ميخوام فرار کنم از بس بد هستن باهم
اون دفعه رفتم بهش گفتم منو کوبيد جاريمو تعريف کرد
نميتونم اروم قرار بگيرم چيکار کنم هي فکرم مشغول ميکنم حرفي نزنم بهش ولي نميشه
تو يه ساختمان هستيم چشم تو چشم ميشيم
نگم اروم نميشم ميشينه پيش بچه هاش بد منو ميگه همشون با من بد شدن