پدرم هیچ وقت از ما حمایت نکرد معتاد رفیق باز و...همین باعث شد هر کسی هر کاری دلش خواست کرد هرچی دلش خواست گفت خانواده مادرم خرج ما رو میدادن ولی همش با منت ازشون متنفرم کاش تو پرورشگاه بزرگ شده بودم ولی پیش اونا نبودم ک منت بذارن حتی شوهرم ک اومد خاستگاریم مادر بزرگم هی میگفت اینا چیزی ندارن منو خوردم میکرد از اونطرف هی شوهرمو میگفت خوب نیست
الان خدا رو شکر تو خونه خودمم ازدواج کردم و شوهرمم خوبه ولی همش خوابشونو میبینم تو خونشون همش خواب مار میبینم
میگن مار دشمن خودمم میدونم دشمنم هستن
بنظرتون خدا کی جواب کاراشونا میده