امشب دلم گرفته
میخوام داستان زندگیمو بگم
میخوام خودمو خالی کنم از این حجم از فکر وخیال وناراحتی
😔
دیگه خسته شدم
شاید بعد از امشب خودمو بکشم
فقط دلم برای بچم میسوزه
من ۲۳سالمه
اسم واقعیمو نمیگم ولی شما فکر کنید سارا
من سارام توی یه خانواده سنتی مرد سالاربه دنیا اومدم با سه تا برادر از خودم بزرگتر با اختلاف سنی ۱۲ ۱۰ و۷سال
خب معمولا تا وقتی بچه ای همه چی به وفق مراد میگذره
همه باهات خوبن قربون صدقت میشن وهمه جوری راحتی
تا وقتی بزرگتر میشی وکاری باهات کردن که تو هنوز توی عالم بچگیتی به زور روسری سرت کنن
لباسای بلند
مادری که تغییرات هورمونی وجسمانی یه دخترو بخاطر شرم وحیای الکیییییی ازت پنهون کنن وتو کم کم تغییراتتو خودت ببینی مثل بزرگ شدن سینه هات ووحشت کردنت واز ترس این مه کسی نبینتشون دورشون پارچه بپیچی چون کاری کرده بودن که من فکر میکردم هرکاری که من بکنم خطاس
دختر باید کر کور لال بدون هیچ موضوعی باشه وخواهری امنداشتم که ببینم سوتین های مادرمو میدیدم سریع قایمشون میکرد انگار که من هیچ وقت قرار نیست بزنمشون میگفت چشم وگوشش باز میشه
نمیدونستم موهای زائد توی قسمتای خصوصی چیه ومامانم بهم کفته بود هیچ وقت به قسمتای خصوصیت حتی نگام نکن ومن همیشه فکر میکردم من یه گناه بزرگدارم باخودم حمل میکنم واونم قسمتای خصوصیمه بخاطر همین هیچ وقت نفهمیدم کی وچجوری موهای زائدم رشد کردن وانقدر بلند شده بودن که گره خورده بودن بهم ومن همش احساس درد میکردم که کشیده میشدن(ببخشید که اینارو میگم فقط میخوام که بگم😔)
در اخر نکاه کردم ودیدم ولی میدونستم که اگه چیزی بگم مامانم خیلی دعوام میکنه میدونم که کتک میخوردم براش وحتی ممکنه از اون تهمتایی که میزد بهم بزنه که من حتی اونموقع معنیشونم نمیدونستم
از قبل تایپ نکردم بمونید تا بنویسم وخوشحال میشم که پست بذارید که بدونم هستید