آروم گفتم_چرا نمیفهمی اون دوران تموم شده،! نگار ساده لوح عاشق مرده! من مادرم مادر یه بچه، من شوهرمو دوست دارم.
حرصش گرفت:_اونم دوستت داره؟؟ اونم مث من دوستت داره؟؟؟
خنده تلخی تحویلش داذم:_ دوست داشتن!!! تو اصلا دوسم داشتی؟؟؟؟از چی حرف میزنی؟؟! مصطفی خیلی مرده تو این مدت اولین باره دست روم بلند کرده اونم باعث و بانیش تو بودی....
مسخره ام کرد و گفت:_چجور دوست داشتنیه که این حال و روزته؟!
سعی کردم تو چشماش نگاه نکنم تا دستم رو نشه.
_من حالم خوبه خیلیییییی خوبم چون دیگه چیزی واسه پنهون کردن ندارم من مصطفی رو بدست میارم من دوسش دارم ....
حرفمو باور نکرد.... _ سیاسوخته هنوز مثل سابق لجبازی .
چندثانیه سکوت کردو بعدش گفت چرا تو چشمام نگاه نمیکنی و نمیگی که مصطفی رو دوست داری؟
تنها کسی که ذهنمو میخوند و دستم جلوش همیشه رو بود محمد بود من نمیدونم چجوری متوجه تمام افکار و احساسم میشه حتی اگه به زبون نیارم