من بعداز ازدواج دوسال بچه دار نشدم(حالا بماند که تو خونه ی پدری چقدر سختی کشیده بودم یه خواهرم معلول بود همش بیمارستان و دکتر بودیم) شوهرم بچه میخواست هی میگفت تو مشکل داری حتما، که باردار نمیشی
توی یکسال چندتا دکتر رفتم دارو مصرف کردم تا بلاخره با خواست خدا باردار شدم و دخترم بدنیا اومد
من فکر میکردم چون بچه اولم با دوا و دکتر باردار شدم دوباره تا دارو مصرف نکنم بچه دار نمیشم و برای همین جلوگیری نمیکردم😑(چون مامانم همینجوری بوده. برای هر بچه میرفته دکتر و دارو مصرف میکرده تا باردار بشه) وقتی دخترم یکسالش بود فهمیدم دوباره باردارم و خیلی ناراحت شدم هی میگفتم من الان بچه دوم نمیخواستم چرا بی فکری کردم حالا چطور از پس دوتا بچه بر میام کاش حامله نمیشدم...خلاصه خیلی ناشکری کردم....
بعداز یکی دو ماه فهمیدیم دخترم سرطان کبد داره و خلاصه مشکلات و عذاب کشیدنای ما شروع شد هی دکتر. بیمارستان. سونو. آزمایشگاه.... یکسال اینقدر سختی کشیدیم که همیشه میگم خدایا اون روزا رو حتی سر دشمنام نیاره.
من روز به روز شکمم بزرگتر میشد و سنگین تر میشدم ولی بازم هر 20 روز یکبار، یکهفته دخترم بیمارستان بستری میشد برای شیمی درمانی... من همیشه پیشش میموندم. تا شب رو صندلی کنار تختش مینشستم. پاهام اینقدر ورم میکرد تو کفش و دنپایی جا نمیشد...حتی یکهفته مونده بود به وقت زایمانم من بیمارستان پیش دخترم بودم. دکترا میگفتن خانم برو خونه اینجا دردت شروع میشه ما که ماما نداریم تو زایمان کنی... ولی کسیو نداشتم(خانوادم ترکیه هستن) خلاصه بچه دومم بدنیا اومد و من دوماه خونه موندم توی اون مدت شوهرم دخترمو میبرد بیمارستان. ولی کم کم شروع کرد به دعوا که تو توی خونه راحت میخوابی من باید تو بیمارستان دخترمو نگهدارم و اون همش بهونه تورو میگیره خستم کرده هر جور شده دیگه خودت ببرش من پسرمونو نگه میدارم(بچه دومم پسره)منم دیگه بچه دو ماهه رو ماهی یک یا دوبار، هر بار مدت یکهفته میذاشتم پیش شوهرم و میرفتم بیمارستان پیش دخترم. پسرم دیگه کم کم شیرخشکی شد. روز به روز وضعیت دخترم بدتر میشد. جوری که بعداز شیمی درمانی میومدیم خونه 4_5 روز خونه میموند عفونت میکرد ایمنیش میومد پایین پلاکت و خونش میومد پایین همش استفراغ و اسهال و.... دوباره میرفتیم بیمارستان 20 روز گاهی یکماه بستری میشد تا خوب بشه
توی اون مدت خیلی دارو لازم میشد و داروخونه ی بیمارستان نداشت اونارو ما مجبور بودیم از بیرون گیر بیاریم پس من اونجا نمیتونستم دخترمو تنها بذارم برم دنبال دارو و شوهرم هم میومد طی اون یکماه میموند توی خوابگاه بیمارستان. پسرمو. بچه 3 ماهه رو میذاشتیم پیش جاریم. خلاصه بگم هی روز به روز دخترم حالش بدتر شد و ما 4_5 روز خونه بودیم 20 روز 30 روز بیمارستان. چندبار دخترم عمل شد خیلی خیلی عذاب کشیدیم. ناراحتی خودمون از یکطرف زجر کشیدن دخترمو میدیدیم و ذره ذره جلو چشممون آب میشد کاری ازمون بر نمیومد. کبدشو عمل کردیم استخوانش آلوده شد بعد زد به ریه اش... بعداز یکسال زجر و عذاب دخترمو از دست دادیم. روی دستام جون داد من کاری ازم بر نیومد.