من سر ی موصوعی با مادرم قهر بودم
دیروز مادرم زنگ زد گف بیا عموت اومده میخواد ببینتت دیگ منم از خدا خواستم گفتم اخجون میرم هم میکنم..
عروسمون اونجا بود مادرم خیلی خیلی بهش احترام میزاره منم همینجور بچها بخدا ب جون بچم اصلا دروق نمیگم واقعن بهش احترام میزاریم منم ک رفتم اونجا هی سربسرش میزاشتم میخندیدیم هی میگفتم مریم ماشینو وسط کوچه پارک کردو فلان.
وقت شام شد من ی بچه یساله دارم ک هنوز راه هم نمیره رفتیم تو اشپزخونه شروع کردیم ب اشپزی عروسمونم اومد بعد دیگ خواهر کوچکه اومد منم اومدم بچه رو گرفتم. مادرم وقتی ک شام کشیدیم همش از عروسمون تشکر میکرد حتی خواهر کوچیکیم یکی بمن نگف دستت درد نکنه
حالا اینا مهم نیست بخدا اینقد باما بهش خوشمیگدره ک حسابی صورتش گل میندازه و انرژی میگیرت
دلم برای این گرفته ک چرا مادرشوار من اینجور نیست واقعن منی ک عروسمونو دوست دارم چرا خواهرشوهرم منو دوست نداره یا مادرشوهدم مگه نمیگن باهمون دست بدی باهمون دستم پس میگیری