من یه بچه ی یه سال و خورده ای دارم و جدا شدم یکی از دوستای خانوادگیمون قبلا که مجرد بودم پسرش منو تو یه مهمونی دیده بود ولی حرفی نزده بودن بعد یه مدت مادرش از مادرم شنید که جدا شدم و یه اشاره هایی میکرد تا اینکه زنگ زدن خواستگاری کردن ولی من به مامانم گفتم ردشون کنه . پسرشون مهندسه و تو مخابرات کارمنده و ۳۲ سالشه و خونه و ماشین و...هم داره ولی من برام مهم نیست به مامانم گفتم اگه یه روزی هم قرار باشه ازدواج کنم با مردی ازدواج می کنم که علاوه بر با اخلاق و مومن بودن بچه ی کوچیک داشته باشه و زنش هم فوت کرده باشه . شاید براتون خنده دار باشه ولی آرزومه غیر از دختر خودم برای یه بچه ای که مادر نداره هم مادری کنم . حتی اینقدر این حسم شدیده که اگه یه روز همچین موردی برای ازدواج برام پیش نیومد قصد دارم بچه از پرورشگاه به سرپرستی بگیرم و اونو بزرگ کنم و ازدواج نکنم دیگه .....