از وقتی بدنیا اومد چون یجورایی بعد از 6 تا نوه ی دختر اون پسر بود همه جوره خاص نشون میداد منم که اولین نوه بودم خیلی دوسش داشتم(خدایی هم خیلی شیرین بود هم خیلی خوشگل) وقتی به دنیا اومد من 15 بودم انگار که بچه خودم باشه همش باهاش بازی میکردم (پاهاشو گاز میگرفتم،دوشش میگرفتم،و شاید با اینکه تو خانواده درست نیست ولی از علاقم به بچه ی پسر میبوسیدمش) کم کم بزرگ شد دوران ابتداییش خیلی باهوش بود طوری که درسای سالای بعدو از من میخواست منم که شیمی میخوندم اون موقع بهش یاد میدادم
حسودی نمیکردم ولی دوست داشتم جای دختر عموم که یه سال ازش کوچیک تره باشم (آخر سرم به قول خودمون عاشق هم شدنو خونه عمه زندگی میکنن)
این فشار وقتی واسم زیاد شد که از یه سنی نگاهشو ازم گرفت(باصطلاح حیا میکرد) منم از اون موقع رو پسرای با حیا کراش زدم (بیشتر اون) میدونم الان کلی سرکوفت میخورم که اون الان ازدواج کرده این همه پسر بیخیالش شو (ولی وقتی نمیشه میگین چیکار کنم)