اختلافاتی بین اونو پدرم بود ک هر دو مقصر بودن
حالا نمیگم چیا
ی شب سر ی موضوع الکی دعوامون شد من فکر کردم خوب من مقصرم ک واقعا هم بودم و پیش قدم شدم برا اشتی ولی یهویی بی مقدمه برگشت گفت بیا حرفایی ک رودلمونه بهم دیگه بزنیم
من دیگه مث قدیما دوستت ندارم و بحث پدرمو پیش کشید و گفت با اینکارا باعث شد دیگه دوستت نداشته باشم
ادم پرخاشگریم
ولی ی لحظه انگار کپ کردم نتونستم حتی جواب بدم بهش مث همیشه دعوا کنم بدو بیراه بگم ... یکم دراز کشیدم دیدم گریم میاد و بهتره جلوش گریه نکنم گفتم اینجا گرمه من میرم اون یکی اتاق بخوابم ...
ی عالم دعوا کردیم هم دیگه رو زدیم فحش دادیم ولی هیچکدوم ب اتدازه ی اون غصه نداره برام ... اون روز گذشت ده هزار دفه ی بعدش هم گفت دوستت دارم معدرت میخام اگه اذیتت کردم تو زندگی ولی یادم نمیره
الان چند روزه مدام فکر اونروزم بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیوفته دعوا یا بحثی بکنیم ... افسرده ام هی فک میکنم چیکار کنم حالم خوب شه ...گفتم شاید با گفتن یا نوشتن این موضوع یکم خالی شم کاش مث همیشه بدو بیراه بهش میگفتم کاش کتک میخوردم ولی اونجوری از درون نمیشکستم ...