تقریبا نیم ساعت پیش اومدم خونه مادرشوهرم اینا ...به شوهرم زنگ زده بود که بیایین حامد هم میاد(برادرشوهر بزرگم)
... ده روز پیش مادرشوهرم بخاطر سفر تهرانش گفت حداقل ده روز نیایین چون من سرماخوردم(شک کرده بود کرونا داره)
من بیچاره هررر روز زنگ میزدم حالشونو میپرسیدم...دو سه بار هم به پدر شوهرم گفتم کاری دارین تا بیام(خیلی هم نگفتم که بگین پرروشون کردی)... دفعه آخری که دیروز بود به شوخی یه بار گفتم خدمات پرستاریو رایگان انجام میدما اگر دکتر تقویتی چیزی داده تعارف نکنین بگین برم بگیرم یا بیام بزنم.. گفت مگه ما کرونا داریم گفتم ن خدانکنه میگم که اگه کاری هس انجام بدم(خودم پرستارم)...گفت کار که زیاد هست ظرف شستن و لباس شستن و اینا بیا انجام بده (با جدیت گفت)...گفتم عزیزم و بعدم گفتم گوشیو میدین زهرا خانم(مادرشوهرم) مادرشوهرم برگشت گفت خوب شد دیگه ن میایین سر میزنین ن هیچی(حالا خودش گفته بود ده روز نیایین)گفتم من بارها خواستم بیام خودتون گفتین نیایین وگرن ما که دلمون براتون یه ذره شده ...خیلی راااحت گفت ما که دلمون براتون تنگ نشده😐😐😐😐یه لحظه شوک شدم از این حرفش...گفتم ن دیگه دل به دل راه داره من میدونم شما هم دلتون تنگ شده بازم گفت ن اصلا😐😐😐این خیلی طولانی شد بقیشو پست بعد میذارم