اطرافم چند نفر رو دیدم، پدربزرگم که به گوشه اتاق خیره شد و لبخند زد و از دنیا رفت
یه آقای جوون سید دستشو گذاشت رو سینه ش و سلام داد و فوت کرد
مادر بزرگم گفت خوشبحال کسی که امروز بمیره، سومش میفته تو عاشورا. گفت خسته م. رفت یه پارچه پهن کرد رو زمین رو به خوابید و تمام